مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

که امشب و خوبی‌هاتون رو تا همیشه یادم بمونه، امشب برام طعم شیرموز توت‌فرنگی میداد.

بریم تهران؟ نریم تهران؟ برام مهمه پریسا رو ببینم اگه بریم. نه دوست دارم با هماهنگی بریم، من نمیام.


شب با شوهر خواهر تو شهر می‌چرخیم و صحبت می‌کنیم، خوبه، صحبت‌کردن آدما رو به هم نزدیک می‌کنه حتی اگه به هر دلیلی از هم دور شده باشن


صبح کتونی‌م رو با دقت می‌شورم،یه دور با دست و بعد میندازمش تو ماشین، دلشوره دارم، به چرخیدن کتونی تو ماشین نگاه می‌کنم و تو فکرم، به حرفای مشاور فکر می‌کنم، به این فکر می‌کنم که نکنه مشکلی که داریم جدی باشه، گوشیم رو بر میدارم و بهش پیشنهاد میدم شب با هم باشیم و غیرمستقیم حتی میگم دوست دارم یه جای جدید با هم باشیم. فکر می‌کنم یه جا باشه که خاطره‌ای نداشته باشیم، یه جا تو یه روستای خلوت و یه اقامتگاهی جایی مثلا… یادم میفته که اسمم تو شناسنامه‌ش نیست و فکر می‌کنم حوصله ندارم برای چند ساعت با کسی تنها بودن بخوابم با شرمندگی! بابت محرمیت از کسی اتاق بگیرم. زشته برای من تو این سن و سال… آدم این کارا نیستم. 


با پسرعموم بعد چند ماه قرار میذارم، ببینیم همو؟ طبق معمول وقتی قرار میذارم ۱۰ بار پشیمون میشم و بعد که طرف رو میبینم میگم آخ چه خوب شد دیدمش، بازم مثل همیشه ساعت قرار تغییر کرد و حتی داشت کنسل میشد که به خودم گفتم زشته پاشو از جات و برو این دلخوری بیخود چند ماهه رو تموم کن، دلخوری که میگم دلیلش همین بوده که من رفته بودم تو لاک خودم و ازش خبر نمی‌گرفتم یه مدت و حوصله معاشرت نداشتم. خوب بود، کاش میشد بنویسم دقیقا بینمون چه حرفایی زده شد و چیا پیش اومد و …


با پسر قرار می‌ذارم، میگم اومدم اینجا و بیا دنبالم، میاد دنبالم و از سبزه‌میدون تا شهرداری پیاده رفتیم که گوشیش زنگ می‌زنه، حال باباش بد شده، یهو رنگش میپره و میگه بریم سمت ماشین؟ می‌پرسم چی شده و میگه بابام سکته کرده  نزدیکای قزوین تو مسیر رشت، بردنش بیمارستان… با عجله میریم سمت ماشین و خدافظی می‌کنیم.


زنگ می‌زنم به چوپان، کاملا اتفاقی همون دور و بره، چند دقیقه طول میکشه تا سوار ماشینش شم، با خواهرشه، لبخند خواهرش چه قشنگه… چقدر من از دیدن خواهرا کنار هم لذت می‌برم. 


معاشرت می‌کنیم، از پسر خبر می‌گیرم، خوبی؟ کجا رسیدی؟ نزدیکای رودبار… دلم شور میزنه، نکنه بد رانندگی کنه و نکنه عجله کنه و خدای نکرده اتفاقی بیفته، کاش باهاش رفته بودم تو مسیر تنها نبود.


با چوپان و خواهرش خدافظی می‌کنم و میام خونه، چای دم می‌کنم و خبر سکته رو به مامان بابام میدم، خیلی زیاد شوکه و متاثر میشن… 


دوباره چوپان پیام میده و پیشنهاد میده بریم قزوین، پسر عموم همینطور، میگه بپوش ببرمت پیش پسر خیالت راحت‌تر باشه کنارش… چقدر خوبه داشتنشون، دلم گرمه به وجودشون کاش همیشه باشن و کاش همیشه همراه باشن… 


حالم گرفته‌ست و باز اتفاقی هر دو پیشنهاد میدن بریم بیرون، میریم و چقدر خوش میگذره، گرچه مدام چشمم به گوشیمه تا خبری برسه و خبر خوبی برسه اما نمیرسه… متاسفانه احساس می‌کنم نمیشه خیلی امیدوار بود:( 


به پسر پیام میدم اگه بابا خوب شد با هم میریم مشهد، من و تو و مادر و پدرت

می‌نویسه الهی آمین عزیزم


از سالها پیش تا امروز هر بار حرف مشهد میشده میگفتم دوست ندارم باهات برم مشهد،با اینکه اون خودش رو برای همچین سفری مشتاق میبینه اما من نمیخواستم. دلیلش هم شخصیه اما انتخابم اینه که وقتی یه آدم علاقه به دین، مذهب و ائمه نداره رو نبرم زیارت… هم حال خوب خودم تحت‌تاثیر قرار می‌گیره و هم اون یه سفر اومده که براش بار معنوی نداشته و میشده هزار جای دیگه بره، چرا سفر زیارتی؟!


اما یادم باشه امشب زدم زیر قولم چون بهم گفته بود بابام دوست داره بره مشهد و فکر کردم این بهترین زمانه برای اینکه از خر شیطون بیام پایین و راضی شم یه باری با هم مشهد بریم


نظرات 6 + ارسال نظر
توکآ 1402/02/16 ساعت 08:55

ان شاءالله هرچی خیر و خوبه سهمت باشه

حال بابای پسر چطوره ؟!

خیلی ممنون عزیزم

متاسفانه بد

محدثه 1402/02/14 ساعت 18:45

مگی یعنی این حال بهاری رو منم دارم -برم ، نرم، بگم نگم -
پس پسر داره جدی میشه؟ خوب انتخاب کن لطفا… برات آرزوهای خوب دارم

احساس می‌کنم مال من فصلی هم نیست و دائمیه
مرسی عزیز دلم، آره داره جدی میشه انگار البته که ببینیم خدا چی می‌خواد و چطور پیش میره ولی فکر کنم بعد ۵ سال تقریبا تصمیم عاقلانه‌ای باشه انتخابش انشالله

بهسا 1402/02/13 ساعت 13:29

میدونی که اومدنم بعد چند وقت اینجا اتفاقی نیست.
الهی بهترین و خیرترین اتفاق ممکن براتون بیفته و به زودی خبر سلامتی و بعدم مسافرت مشهد رو بدی

قربون اسمت برم من همسفر قشنگم، رفیق دوست‌‌داشتنیم

نل 1402/02/12 ساعت 13:42

خبری شد بگو ما هم خوشحال بشیم.

مشهد صرفا معنوی نیست. میتونی سیاحتی هم نگاه کنی. هم تو خوشحالتر باشی هم پسر
حرم برین. جاهای تفریحی زیادی داره.
شهربازیهای متنوع سرپوشیده و روباز
اب بازی. موجهای ابی و خروشان و غواصی زیر آب و..
چالیدره که زورب بال داره و یوگی سواری و آفرود سواری و زیپ لاین و بانجی جامپینگ و کشتی و قایق سواری و...
سینما چندبعدی
موزه ها
اکواریوم
پاتیناژ
بازیهای چندبعدی و سواریهای چندبعدی
باغ پرندگان و مینیاتوری
نجوم و انگاریوم
رستورانهای خیلی خیلی خوشمزه مثل حاج حسن (چلوگوشت)، ته چین طوری(قیمه نثار و ...همه غذاهاش عااااااالیه) ، سید و پسران(دیزی)
تونل باد
پاراگلایدر
هواپیمای فوق سبک سوار شدن
و.....



اینها همه داخل خود مشهده. بقیه جاها یکم فاصله داره. در حد بیست تا چهل دقیقه..

قربونت برم قشنگم

تو باید یه بار رشت بیای و خاطرات خوب بسازیاااا

مرسی از پیشنهادهای هیجان‌انگیزت، راستش خیلیاشو رفتم و اگه نرفتم تو برنامه‌م هست که برم. ولی یه تعهدی بود بین خودم و خودم! که با اون مشهد نرم که اینجا البته در موردش ننوشتم… فکر می‌کنی من که هر سال یا هر چند سال یه بار میام مشهد فقط میرم زیارت؟ نه واقعا…
ولی سر همون جریان که شاید ازش نوشتم دلم میخواست با اون مشهد نرم. همین

مریم 1402/02/12 ساعت 08:34

مگی جان چه خبر .انشالله که ایشان حالشان خوب شده باشد و تو عازم سفر مشهد بشی بزودی

مرسی عزیزم،

فعلا شرایط مثل قبله و خبر خوبی نیست


چقدر خوبه داشتن آدمهایی که آدم را گره میزنن به زندگی
بلا دور باشه انشاله
با خبر خوب برگردی

ممنونم تیلوی عزیزم

روح بابای نازنینت شاد باشه دختر خوشگل و پرانرژی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد