مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

جهت فراموش نکردن این روزها...

من برای خودم  اینا رو می نویسم، ولی اگر می خونید ممنونم، همین:)

ببخشید که حوصله سر بره...


 

 تو اتاق نشستم، مضطربم، من دانشجوی اینجا نیستم. ازش بعیده دیر برسه ولی با 10 دقیقه تاخیر میاد توی کلاس، من اینجا نشستم در انتهایی ترین نقطه ی کلاس و سعی دارم خودم رو از دید استاد واو و ه دور نگه دارم، همین که دکتر واو میاد توی کلاس و میره روی اولین صندلی رو به روی صندلی استاد می شینه دلم گرم میشه... 

اینجا کلاس من نیست، کلاس دکتر ه و واو هم نیست، اینجا کلاس دکتر سین هست... بچه ها هم کلاس های من نیستن، هیچ کدومشون هم کلاسم نبودن اینجا بچه ها همه از من درس خون تر و بزرگترن، اینجا کلاس بچه های دکتریه که دکتر واو اجازه داده منم توش حضور داشته باشم، کلاسی که توش از موضوع محبوبم قراره حرف بزنن... 

دکتر واو و دکتر ه و من دانشجوهای دکتری نیستیم... اونا استادن و من درس نخون ترین دانشجوی ارشد دانشگاه آزاد رشت، وقتی دکتر سین که دوست صمیمی استادمه و مدرس این کلاس، از موضوعی حرف میزنه استاد واو دستش رو بالا می بره و میگه من امروز تنها نیستما، دانشجوی من مطالعات خوبی کرده در این حیطه و می بینم که من رو نشون میده که پشت چند آقا پنهان شدم... ته دلم خالی میشه، خجالت می کشم و می ترسم که ازم بخواد توضیح بدم، دکتر سین میگه خب خب بگو ما تو این شاخه عاشق نداشتیم تا امروز... و استادم میخنده و میگه شاید بهتر باشه امروز بیشتر گوش کنه.

---

کلاس تموم میشه، قصد دارم بی سر و صدا کلاس رو ترک کنم که دکتر واو صدام می کنه و میگه چند لحظه باش، می خوام به دکتر سین معرفیت کنم. خودت برو صحبت کن و بگو لطف کنه شماره و ایمیلش رو در اختیارت بذاره،فهمیده من خجالت می کشم و قصد داره مجبورم کنه این خجالتی بودن رو کنار بذارم. وقتی قیافه ی مستاصلم رو میبینه میگه خب این بارم من میگم، آقای دکتر... چند لحظه... این خانوم تو حوزه ای که گفتین مطالعه داشتن، بازم می خوان مطالعه کنن و حرفش تموم نشده که میگه از آشناییتون خوشبختم! این ایمیل من هست، تماس بگیرید و این هفته هماهنگ می کنیم با دو تا استاد صحبت کنید تو این زمینه.. 

دکتر واو بهم گفته بودن و من با استادی صحبت کردم که کاملا رایگان حاضرن براتون چند جلسه ای توضیحاتی بدن، من و خود دکتر واو هم علاقه داریم و اگر بشه مایلیم با هم تو این کلاس شرکت کنیم، چشام از ذوق برق میزنه. رو به استادم میگم فقط واسه پایان نامه م چی؟ دکتر واو من هیچ کاری نکردم براش:( میگه با من بیا جلو، عجله نکن، کند هم نباش... فعلا قول دادی فقط بخونی، بی خیال دانشگاه و ... به زودی میای و میگی تصمیمم قطعی شده و موضوعم انتخاب شده

فعلا به چیزایی که دکتر سین گفته توجه کن، خوشحال باش قراره اتفاقای خوبی بیفته... و من با تمام وجود در دلم خوشحالم، جسما خسته و روحا آرام و شاد، فقط با خودم فکر می کنم ای کاش تو رشته ی درست تری بودم حالا، ای کاش علاقه م رو دنبال می کردم که حالا نگرانی پایان نامه م رو نداشته باشم. نمی دونم این مطالعات غیر مرتبط و هم گام شدن با بچه های این گروه اصلا کار درستی هست یا نه؟ فقط می دونم دارم لذت می برم و حتی اگر بخوام به دید تفریح بهش نگاه کنم کار اشتباهی نکردم.

---

گفته بود ریزش زیاده تو این کارگاها متاسفانه... امروز بعد کلاس گفت فکر می کنی تا آخر این ماه 3نفر بمونن تو کارگاه یا من اونارم خسته می کنم؟ و ازم پرسید چرا من هنوز خسته نشدم؟ یا شدم و اعتراضی نمی کنم؟ بهش گفتم من از وضعیت خیلی راضیم، گرچه از خودم راضی نیستم و می دونم خیلی خیلی از همه چیز عقبم...

با تعجب نگاهم کرد گفت جالبه... تا حد کمی همیشه عذاب وجدان داشته باش، مفیده و خداحافظی کرد و رفت.

رفت شهرش و من موندم و کلی خوندنی تا چهارشنبه ی این هفته، بهم گفته اگر تونستم برم دانشگاه شهرشون و از کتابخونه ش هم استفاده کنم و سوالامم بپرسم، گفته یه استادی هم هست که شاید کمک کنه ولی نمیشه بیاریمش رشت، بزرگتر از این حرفهاست و بی حوصله... خلاصه خیلی عجیبه، ولی خیلی جالب استادم مایله منو درگیر کاری کنه که هیچ سود خاصی هم برای خودش نداره، صرفا لذت میبره از درگیر کردن دانشجوهاش... 

بهش میگم استاد میدونید اونی که امروز تو کلاس حرفشو میزدن استاد دانشگاه یزده؟!(مثال) میگه نه!!! خیلی خوبه، من ایمیل و شماره ش رو میگیرم همین روزا ازش بپرسیم کارگاهی تو این زمینه میذاره ما بریم؟ یا میشه به هزینه دانشگاه دعوتش کنیم و اون بیاد؟! تا وقتی اینجاییم هر استفاده ای میشه باید بکنیم از امکانات ...

و من هر لحظه بیشتر که میگذره :| تر میشم و بیشتر متاسف میشم برای اطرافیان استادم که فقط(!) ذهنش درگیر این کاراست و همه ی زندگیش به کلاس، درس و دانشگاه بسته ست.

امیدوارم این عذاب وجدانی که دوس داره بهم بده از حدش نگذره... هوف