ساعت 9 به زور از تخت کنده شی و بری ناز برادرکتو بکشی که هی ناز کنه و بگه نمی خواد بریم و تو بدونی که چقدر می خواد بره ...
این روزا و این سنش برام خیلی جذابیت داره ، می دونم که دیگه این روزا بر نمی گرده و هر یک خاطره ی کوچولویی که از خودم به جا بذارم نتیجه ش رو تو آینده ش می بینم ...
علی رغم میل باطنیم گفتم منم دوس دارم برم استقبال رییس جمهور ، در حالیکه خدا خدا می کردم بگه نه بخوابیم و من برگردم به تخت ! دیدم خیر با تموم شدن جمله م حامی عزیزم چشماش برق زد و تو همون حالت خواب و بیدار سفت بغلم کرد و طلب شیر کاکائو برای صبحونه ش کرد ! و پرسید چی بپوشم ؟
رفتم چای رو گرم کردم و میز رو چیدم و یه شیر کاکائو و بیسکویت هم برای برادرک گذاشتم .
از دیشبش به فاطمه گفته بودم که احتمالاً باید به خواسته ی برادر توجه کنم و صبح برم سمت عضدی... البته خونه ی ما دور نیست خیلی و مسیر خوشگلی هم داره تا ورزشگاه ! محل قدم زدن های من و فاطمه بانوست .
که فاطمه هم گفت همراهیمون می کنه . صبح کتاب گوزن در رشت رو به برادرم دادم و گفتم اینو که کادو برای فاطمه خریده بودی رو بهش بده و مشتاقانه گرفتش و گفت باید یادگاری هم اولش بنویسم ؟! ( برادرم تا قبل از دوره ی نو جوونیش به شدت بی اعتماد به نفس بود، حالا هر رفتارش رو که می بینم و حس می کنم کمی اعتماد به نفسش بالا رفته غرق لذت میشم !) گفتم حتماً براش بنویس و خوشحال میشه... گفت بد خطم ، گفتم اون خط بد تو رو دوس داره بنویس براش ... با وسواس خاصی چند تا خودکار آورد و تولدش رو اول کتابش تبریک گفت : ) عزیزکم...
این وسط بهش گفتم حامی نظرت چیه شمع کوچولو ببریم و فاطمه رو سورپرایز کنیم :))؟! یه کیک کوچولو هم ببریم که برادر با ذوق و هیجان دوید شمع آورد و انقدر هیجاناتش عالی بود که به وجد اومده بودم منم :)
خلاصه که 5 دقیقه ای من بیرون در منتظر بودم تا برادرم که امروز خیلی حالش خوب شد بیاد و 5 دقیقه هم منتظر فاطمه شدیم ، از سر کوچمون پر بودن اتوبوس هایی که از اطراف اومده بودن ! و تو سطح شهر 90 درصد ترکی صحبت می کردن !!! خب ما تو استانمون ترک کم نداریم : ) ولی دیگه انقددد ؟! خلاصه که تصمیم قطعی گرفتیم با گیلک ها مزدوج شیم و نی نی های رشتی به گیلان اضافه کنیم :))
از آدم های عجیب و غریب و لباس های خیلی خاص روستایی و با کلاسانه شون عکس گرفتیم ! مردمی که معلوم بود از روستا اومدن و حتی کفش های گلیشون رو پاک نکرده بودن ، مردمی که معلوم بود قبل از اومدن به استقبال ساعت ها خودشون رو آراییدن !!!
بر خلاف انتظارم امروز بی نظیر بود ، این وسط بساط اخته و آلبالو هم به راه بود و انواع یخی و غیر یخیش در دست مردم دیده می شد و چه فروشی هم داشتن این گاری ها : ) حتی ماهی و نون های محلی هم فروخته می شد که دست ملت از این نون ها و ماهی ها! فراوون می دیدی ...
خلاصه انتظار جالبی بود... من که از بین مردم بودن واقعاً لذت بردم ، فاطمه هم که بدتر از من عاشق این فضاها ... : ) امروز فهمیدم چقدر مردم رو ، مردم معمولی رو دوست دارم !
خلاصه ایستاده بودیم که با 2 3 ساعت تاخیر یک ماشینی از بین جمعیت انبوه مردم به سرعت رد شد و توش هیچ شخصی رویت نشد !!! رییس جمهور محترم بر عکس پیشینیان اصلاً استقبال خیابونی نداشتن و ما که چیزی ندیدیم ؛ ) صدای سخنرانیشون از داخل که شنیده شد فهمیدیم واقعاً رییس جمهور محترم بودن که از کنارمون بی سر و صدا رد شدن!!
مردم کمی گله می کردن که برخورد زشتی بوده من نو کامنت هستم .
فقط می دونم دوره ی پیش از ساعت 5 صبح هلی کوپتر ها که در هوای شهر ما بودن و تدارکات از چند شب قبلش همه ی آرامش رو ازمون می گرفت که این سری حتی یه هلی کوپتر!!! یکی حتی دیده نشد : ) بنده عشق کردن با این قضیه ...
استاندار محترم رو هم زیارت کردیم و به روی خودمونم نیاوردیم و تعدادی وزیر و وزرا ؛) که از بغلمون رد شدن بازم به روی مبارک نیاوردیم :دی
اینجور آدمایی هستیم ما و برادر خسته رضایت داد بریم خونه ...
تو مسیر پیشنهاد دادم بریم کافه رشت ، چه پیشنهادی هم بود! رفتیم و فقط لذت بردیم ، علیرضا قربانی جان که می خوند و منم مست بودم باهاش چای و کیک مطلوبی هم بهمون داد که خاطرخواهمون کنه و باز هم تجربه ش کنیم ... فضای رشتی خوبی داشت !
از ماجرای کافه بعد تر می نویسم ...
فقط خواستم بگم گرچه ما رییس جمهور رو ندیدیم ، ولی در کل پسندیدیم:دی
همین که مردم عجیب شاد بودن !!! همین که هوا به بهترین حالتش بود ! همین که تولد فاطمه رو مبارک تر کردن ما ازشون ممنونیم :))
امید که آقا امیدمون رو نا امید ننمایند ؛ )
× این روزا که ببرادرکم مدام دلش توجه می خواد و همش دلش می خواد بیرون باشه حس می کنم باید خیلی حواسم رو جمع کنم ... یه کمی کم توجهی کافیه که پسرک اونی نشه که می خوایم !!!
× هیچ وقت دوستای صمیمی نداره و من همش نگرانم سر این ماجرا... نمی دونم واقعاً پسر بچه های خجالتی همشون اینطورن ؟ :( دوستاش به شدت پیگیر بودن تا الان و خودشون باهاش در ارتباط بودن ولی برادر من انگار روابط عمومی بالایی نداره با وجود اینکه همش تو محیط بیرون بوده و تا بخواین تو کلاس های جمعی حضور داشته :(
خوش به حال داداشی که همچین حامی قوی داره. فقط با وجود این خواهر گل فکر می کنه همه ی دخترها خوب و مهربان هستند. گاهی بداخلاق شو
می دونه بد اخلاقم میشم :دی
به شدت هم از مگهان بد اخلاق می ترسه و حساب می بره !!! :))
کاش واقعاً حامی قوی ای باشم براش
من آرزومه خوب باشم با این وروجکِ سرتق
هیچ جوره با من راه نمیاد عنتر!
عاشق این الفاظتم ... : ))
می دونم بابا... داداش من که می دونی آروم و خجالتیه ... اگه یه کم شیطون بود که واقعاً کنترلش از دستم خارج بود ... این خیلی به ما وابسته س :دی
ایشالا بزرگ تر شه عاشقت میشه
داشتن یه همچین خواهری نعمته
کاش باشه واقعاً