مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

برای یک عدد خواهر همه چیز دار چی بخریم؟

بعد از مسایل دانشگاه و پایان نامه دغدغه ی بزرگ این روزهام اینه که برای یک عدد خواهر 4 آبانی چی بخریم؟

دلم می خواست براش ساعت ست گوشیشو بخریم با مامان که کاسه کوزه مون رو همین دیشب به هم ریخت و یک عدد ساعت خوبناک تر برای خودش خرید و مسخره ست با فاصله ی بیست روز باز ساعت دار شدن، وسایل آشپزخونه هم می تونم هدیه بدم، فقط حس می کنم شاید کمی بی مزه باشه! 

از طرف دیگه مناسبت دیگه ای هم هست که باید بهش کادو بدم و بدیم، اینش بدترتر کرده ماجرا رو، حالا اگه ایده ای چیزی دارین در طبق اخلاص بذارین بلکه من رو از این دغدغه ی وحشتناک برهانید:دی 



در آرزوی یک عدد ساعت سواچ جینگیلی و رنگی پنگی

ساعته رو که نشونم میده، یاد آرزوی کلکسیون سواچم میفتم.

حتی یکیشم نخریدم، اینقدر نشد و نخریدم که اتفاقای تلخ افتاد و کلا بی انرژیم کرد برای همچین خریدی... شرایط مالی هم پیچیده شد و باید از اندک پس اندازم بر میداشتم که این کارو نکردم. 


می گفتم ساعته رو که نشونم داد، گفتم خیلی خوشگله، واسه منم بخر...

گفت اگه عقدی چیزی کنی برات می خرمش، همینجوری که ساعت نمی خرن برا کسی... 

بعد فکر کردم واقعا چقدر خوبه اگه همه ی آقایون حواسشون به تولد و کادوی تولد پارتنرشون باشه، براش برنامه ریزی کنن و خرید کنن، هیچم نمی پذیرم که می ترسن پسندیده نشه و نمی خرن! مثلا خیلی مسخره ست برای من که خیلی علاقه به ساعت و عطر دارم برن تابلوی معرق(!) بخرن، این نادونی یک مرد رو می رسونه چون من هزار بار تو گوش عالم و آدم کردم چقدر عاشق سواچم و از نداشته هامه:دی 

خلاصه امیدوارم اگه یه آدم بی ذوق و بی حال می خواد نصیبم بشه کلا نشه:)) با شرمندگی باید عرض کنم هدیه و سورپرایز و ... از معدود قرتی بازی هاییه که برام مهمه! مثلا هیچ جشن و دور همی دوستانه و بزن و برقص و آدم دعوت کردن و شلوغ بازی واسم لذت بخش نیست. ولی این چیزهای ریز هست دیگه :-" :دی


+ جالب اینجاست که هر باری می خوام بخرم، میگم نه سواچ رنگی هدیه ش خوبه!!! و چیز دیگه ای می خرم جاش... اینطور نباشد که من بمیرم و ساعت رنگی پنگی به دست نکرده باشم.

+ طودی بدجنس هم تا بخواید ساعت چوبی کرد تو چش و چالمون و هی وای که مام هیچ هوس نکردیم!


روبان

 کسی تا حالا از سایت روبان خرید کرده؟ آخه چرا اینقد دیدن لوازم آرایش حال خوب کنه؟ دوس دارم یه چیزی برای خودم بخرم ولی نمی دونم چی... شاید مداد چشم و رژ خوب باشه مثلا که هرچی باشه استفاده میشه بالاخره


+ معلومه دارم حواسمو از پست پیش پرت می کنم؟ 

شامی رودباری

امروز هی هوس یه چیزی کرده بودم که نمی دونستم چیه، بالاخره فهمیدم، اینکه خدا روزه داراشو یجور عجیبی سیر می کنه عجیبه ها، من هی میل به هیچی نداشتم که از رودبار(!) غذای محبوبم رسید.

وای وای وای شامی رودبااااری سرچشمه... 

آقا سوال من اینه شما ها که تنوع غذایی استانتون کمه همش خورش های تهرونی طور می خورین؟ خب خیلی دلم سوخت براتون که آیکون یک شکم پرست تنوع طلب


+ منتظرم یکیتون بیاد بگه ما از گیلان بیشتر تنوع غذایی داریم فقط... همچو ادعای پوچی به هیچ عنوان پذیرفته نیست. مرسی، اه :))

+ داریم حلوا درست می کنیم، جاتون خالی، من بخش دیزاین مشکی هاشو در دست گرفتم :دی تو استوری اینستاگرامم میذارم عکس پکسشو :دی 

چقد آروم و دردناک از دنیامون رفتی... چقد دردناک


 شنیدم به دوستام گلایه می کنید که زیاد ناله می کنم، خواهش می کنم اینجا نیاید و نخونید. من آدم آرامی نیستم و به وقت مصیبت باید گریه کنم و بگم از غمم، خیلی عیبه که می خونید و شاکی میشید، نخونید، خود من هم گاها شده پستهای عزادار ها رو رد کردم و نخوندم چون فکر کردم طاقت ندارم.

ادامه مطلب ...

گلسار :دی

گلسار منطقه ی گرون شهر ماست، نمیگم بهترین منطقه و نمیگم بالای شهر چون از نظر من اینطور نیست. ولی گرون ترین هست...

بعد یارو اومده سفر گیلان، یه عکس از باغ و روستاهای حومه گذاشته لوکیشن زده "گلسار" !!! 

آغاز محرم و پایان روزه های قضا

امروز قرار بود برم جایی که دیدم روزه م و برنامه رو تغییر دادم. یه سوالی که برای خیلی ها پیش میاد اینه که من چرا انقدر پایبند به گرفتن روزه های مستحب هستم. حتی دوست محجبه م این رو از من می پرسه، باید به عرضتون برسونم من روزه های قضا دارم و شما هم احتمالا دارید، قضای روزه های رمضان رو بهتره هرچه زودتر بگیریم. چون واجبه و نه مستحب... نمی خوام بگم من خوبم و روزه نگیرها بد، ولی اگر معتقد به نماز و روزه ایم باید به احکام توجه داشته باشیم و اینکه خدا بزرگه! خودش گفته آزادی 7 روز بخوری و... اصلا درست و پذیرفته نیست، چون بعدش هم به ادای روزه ها اشاره داشته، خلاصه این همه صغری کبری چیدم که بگم امروزم روزه ام و از روزه های واجبم کم میشه، آخیششش...


+ اگر زنده باشم می خوام یکی دیگه هم بگیرم و روزه قضاهام رو تموم کنم، که بعد تر بتونم برای پسر عمه جان روزه ی مستحبی بگیرم تو روزهای خوب

+ اینکه من اخلاق بدی دارم، حجابم کامل نیست و ... هیچ کدوم مغایرتی با روزه گرفتنم نداره، باید اونا رو بهتر کنم نه اینکه روزه مستحب و واجب نگیرم(در جواب یکی از دوستان که برای پست روزه دارانه ی ماه پیشم گذاشته بودن)

پرتقال خونی

داشتم کتاب پرتقال خونی، رسیده از یک دوست نازنین رو می خوندم که رسیدم به جایی که یکی از شخصیت های داستان داشت کتاب می خوند. ازش پرسید چه کتابی می خونی؟

جواب داد : "پرنده ی خارزار"


+ من اسم مگی، مگان، مگهان رو از این کتاب برداشتم، من عاشق پرتقالم... و همه ی اینا آیا نشونه نیست؟ آه ای خدای من...

میم و آن دیگران...

ظرف می شستم، آنها پشت سرم مشغول به وراجی از مسایلی بودند که کمترین جذابیتی برایم نداشت. از جلال رافخایی، از مراسم محرم در مسجد محل سیروس قایقران و از همسر سابقش... از رسوایی به بار آمده توسط یکی از اقوام متمول...

گفتم حالا که اینجا نشسته اید لطفا کمی حرفهای جالب تر بزنید و زیر دستی های خیس را سمتش گرفتم و گفتم همکاری که می گویند یعنی این... دستمال حوله ای را دستش دادم و گفتم خشکشان کنید لطفا! جا برای گذاشتن این همه ظرف ندارم.

گفت وای، تو چقدر روزی روزگاری خوش اخلاق بودی دختر. چه بر سرت آمده؟ آدم خور شده ای...

چشم غره ای رفتم و به شستنم ادامه دادم، گفتم زیر گاز را روشن کنید باید به مهمان ها چای بدهیم. نگاه چپ چپش را از پشت سر احساس کردم، گاز را روشن کرد و گفت اطاعت امر شد بانو، امری نیست؟ 

سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم و گفتم نه فعلا!

پشت میز نشست و شروع کردند به صحبت کردن از آثار تاریخی و من گوشم کمی تیز حرفهاشان شد. از شیراز شروع شد و به سلطانیه رسید، بعد یک مکث کوتاه گفت کجا را مثال بزنم؟ هان مثل موزه ی فلان و من مثل فیلمها یکباره ظرف از دستم افتاد و گوشم تیزتر شد. بله درست است همان بنا با آن ریزه کاری هایش، نمی دانم خوب دیده ای یا نه؟ از وقتی عکس مردم در اینستاگرام پر شد در آن مکان، فکر کردم یک بار دیگر باید به آنجا بروم، این مردم دست روی هرچه بگذارند کارش تمام است. می دانی که چه می گویم؟

آب را بستم، نفس بلندی کشیدم و دستهایم را با دستمال هوله ای پاک کردم و پرتش کردم در سطل بازیافت، در کسری برگشتم و نگاهشان کردم. از رفیقش پرسید آدرسش کجاست؟ کدام منطقه ست؟ و من در کسری از ثانیه صندلی را بیرون کشیدم و  وسط حرفهاشان پریدم و با جزییات آدرس دادم، گفتم زیباترین جاییست که به عمرم دیده ام. یکی از آنجاها که پیش از مرگ باید چند بار دید، حتما برو، حتما برو... اگر رفتی زیاد یاد من کن، زیاد تر از زیاد یاد من کن

نگاهی بهم انداختند و خندیدند. حرفهایمان جذاب شد که آب را بستی و ظرفها را نشسته رها کردی و صندلی را کشیدی که بنشینی؟ چقدر خوب... 

گفتم حالا که آمده ام بیایید مدام حرف از مکان و زمان بزنیم. مدام... مادامیکه حرف از دیگر بناها و وقایع می زدند من در زمان و مکانی دور سیر می کردم، زمان و مکانی دور



+ می گویم دکتری تاریخ خواندن هم عالمی دارد ها...