می ترسی - به تو بگویم - تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی .
به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
و مرا در کنار خود
از یاد می بری .
احمقانه ترین کار ممکن اینه که بشینی و از رابطه قبلت واسه نفر جدیدت حرف بزنی ... از علاقه ی زیادت به نفر قبل بگی که دیگه نیست .
خدا رو شکر ، من فهمیدم با زیاد شدن سن ، چیزی از حماقت هام کم نمیشه :|
× احساس تهی بودن دارم .
× نفر جدید قرار نیست هیچ کسم باشه ، فقط و فقط دوست خوبیه و همین.
این واقعاً مسخره ست که درست وقتی سعی داری به رابطه ی جدیدی فکر کنی ، هزار و یک اتفاق بیفته که تو رو یاد گذشته ها بندازه ... واقعاً مسخره ست ...
× لعنت به همه ی اون چیزها...
دلم مشهد می خواد . برای اولین بار هست که دلم می خواد تنها سفر کنم . بدون خانواده ...
بهش میگم نمی ری مشهد ؟
میگه نه !
میگم برو دیگه : ( برو برام چادر نماز بیار !
یهو به ذهنم می رسه منم برم مشهد و اونجا ببینمش ...
میگم به منم بگو شاید بشه بیام وقتی اونجایی و ببینمت .
میگه بیای ببینیم یا با هم بریم ؟! : )
× و من یهو دلم ضعف میره برای اولین بار و دلم می خواد برم مشهد ... به دو دلیل یکیش قطعاً امام رضاست و دیگری بودن با یک دوست ! بدونید که مگهان تا انزلی هم با هزار تا جواز اجازه داره بره و مدام باید خبر بده زنده ست و سلامت ...
× حاضرم هر ساعت زنگ بزنم و بگم سلامت هستم و زنده ! ولی واسه اولین بار سفر دوست داشتنی تنهاییم رو تجربه کنم .دیروز که از 7 صبح همش در حال دویدن و انجام فعالیت بودم . صبح رفتم جایی و یک اتفاق بامزه هم همونجا رخ داد . برگشتم خونه و دوست مشترک منو خواهرم اومد خونمون دنبالم ... خرید داشت می خواست تنها نباشه . دیگه راهنماییش کردم چی ها بخره و کارامون به بهترین نحو انجام شد ، دو تا چیز کوچولو هم من برداشتم برای مرتب سازی اتاقم که دوستم حساب کردن و باز شد عیدیم ! این بنده خدا روز اول عید 4 تا لاک خیلی خوش رنگ برام فرستاد . من نتونستم برم بیرون و عیدی بخرم براش اون وقت دوباره شرمنده م کرد . ما عیدیهامون نقدیه :دی ! دیگه خریدا که تموم شد اومدیم خونه ی ما و ناهار با هم بودیم ، واسه بقیه اعضای خونواده هم عیدی خریده بود دوستم که کادوهاش رو داد و غروب رفت ، منم خونه رو جارو کشیدم و مامان ظرفا رو شست . اومدم بالا که بعد از یک شبانه روز بی خوابی چرت بزنم ! ساعت 5.15 دقیقه بابام اومدن رفتم در و باز کردم . یه ربع قبلش هم خواهرم اومده بود . تا اومدم چرت بزنم یادم افتاد نماز نخوندم ، نمازمو خوندم و برگشتم تو تخت ... ساعت شد 5.30 ! ساعت یه ربع به 6 بود که زنگ زدن ، مهمون بود ، اس ام اس داده بودن که ما داریم میایم !!! به گوشی مامان تو وایبر ! مامانم ندیده بودن ... فک کنید چه حالی بودم من پاشدم و رفتیم پایین شیرینی پزی رو شروع کردیم و همزمان پذیرایی هم می کردیم . با تمام وجود حالم داشت ازشون به هم می خورد وقتی در رو زدن ! اون وقت با دیدنشون چنان ذوقی کردم :)) !!! از معدود زمان هایی بود که من بد خواب شدم و سگ واقعی بودم ! ولی خدا رو شکر مهمون حالم رو خوب می کنه ... گرچه به نظرم نهایت کم شعوری هست که بی خبر ساعت 5.5 یه ربع به 6 بری خونه ی کسی : ) ولی دوس دارم هر نوووع مهمونی رو... مهمون دوست مامانم بود ، که مادرشوهرشم با خودش آورده بود. مادرشوهر گرامی تا جا داشت من رو مورد عنایت حرف های بامزشون قرار دادن :)) ! منم که ریلکس ، همه رو با لبخنددد جواب می دادم :دی یه سوالی هم پرسیدن که من به یک پوزخند بسنده کردم و گفتم بفرمایین چایی سرد نشه ؛ )
خلاصه که اینجوریا... اینا تا 8 بودن و رفتن من دوباره بدو بدو خونه رو تمیز کردم و با خواهرم رفتیم بالا که شیرینی پزی رو ادامه بدیم . و 3 سری ظرف های شیرینی پر شد و راهی فر شد. من هم خسته و کوفته! رفتم حاضر شدم و یه کم این وسط اس ام اس بازی هم می کردم با دوست خیلی خیلییی عزیزم:) !
که زنگ زده بود و نشنیده بودم ، رفتم نماز بخونم ...که دوباره زنگ زد و چند دقیقه صحبت کردیم و زنگ رو زدن سری دوم مهمون ها رسیدن ... که زود خداحافظی کردیم و شالم رو سرم کردم و رفتم پایین ... بعد سلام و علیک پذیرایی رو شروع کردم و یک دور آجیل تعارف کردم و خواهرم باقلواها رو برید و تو ظرف چید . اومدم بالا دیگه که نماز بخونم و سری دیگه مهمونا رسیدن حدود ساعت 11.15 بود . و تا 2 مهمونای گرامی حضور داشتن و من هم نامردی نکردم و به هیچ عنوان اجازه ندادم بیکار باشن و همشون هم اصرار داشتن شراکتی شیرینی فروشی بزنیم ؛ ) تا آخر مهمونی باز شیرینی از فر در آوردیم و دیگه رو نکردیم که واسه شب بعد هم بمونه ... دیروز خیلی خیلی خوب بود : ) جز قسمت خداحافظی با مسافرم !
بعد از رفتن مهمون ها هم اومدم بالا و لمیدم روی تخت و فکرای خوب خوب می کردم و عکس ها رو نگاه کردم که دیدم تو یاهو پیغام دارم ! با دوست مجازی هم وطنم !!! صحبت کردم : ) و حال خوبم به عالی بدل شد و کم کم خوابیدم ...
همه ی دیروز من همینا بود ! و چقدر خسته بودم و چقدر خوب و راحت خوابیدم ... بماند که ساعت 12 امروز زنگ زدم به دوست خیلی عزیزم و بهم گفتن لششش !!!:))) اما مهم نیست :دی
خنده دار ترین واقعه سال 94 برای مگهان ، امروز صبح حوالی ساعت 9.10 صبح رخ داد !
به نظرم اصلاً بامزه نیست که تو یک روز خیلی بارونی مسافر داشته باشی !
اصلاً هم جالب نیست که مجبور شی برای خداحافظی باهاش کلی منتظر شی و هی فکر کنی نکنه خواب بمونی دم رفتنش ...
بعد از همه جالب ترش اینه همین وسط پست نوشتن ببینی وقتش رسیده که بری و باهاش خدافظی کنی : )
این عالیه !!! آخیششش : )))
× خدایا همه ی مسافرها سالم به مقصد برسن خواهشا
حس خوب یعنی تو ماشین دوستت نشسته باشی ...
ببرتت خونه ی قدیم هاشون رو نشونت بده ... کوچه ای که توش بزرگ شده ، خاطره هاشو زنده کنه تو هم عمیقا تو دلت بهش لبخند بزنی ...
حس خوب یعنی خیلی چیزها که اگه نوشته شه ، از ارزشش کم میشه ...
بعضی چیزها باید توی دلت ثبت شه ، نه تو وبلاگ : )
توی دلم ثبت شده و امید که لازم نباشه از دل و ذهنم پاک شه .
روی تختم دراز کشیدم ، با پیرهنی که سوغاتی گرفتم ، پتوی بادمجونی خیلی دوس داشتنیم رو روم کشیدم ، در حالیکه صدای نذری پزون خانم ها از خونه ی همسایه میاد ، فکر می کنم ... به دیروز ... به همه ی جدال با خودم سر رفتن و نرفتن ... کاری رو کردن یا نکردن ... که 2شب پیش ، فروردین لعنتی دوباره گولم زد ...
یک روز خیلی خوب رو برام رقم زد و دیروز قشنگ ترین 3وم زندگیم بود . یک فروردین دوباره ... یک حس نو ... و ... یه عالم لبخند : )
---
و از ناهار تا شام انزلی ... خونه ی دوس داشتنی ترین فامیل هام که هیچ تناسب اعتقادی / رفتاری با ما ندارن ... اما واقعاً لطفشون بهمون زیاده و همین باعث شده هیچ تفاوتی به چشم نیاد . اونقدر شام های خونه ی عمه شهربانو بی نظیره که باورتون نمیشه ... انقدر اون خونه دوست داشتنی و پر هست از انرژی مثبتش ... انرژی مثبتی که تا یک هفته بعد از مهمونی خونشون تو وجودم می مونه . خونه ی عمو سهراب که هر سال دلم می لرزه از نبودن سال بعدش ... همیشه دلم می لرزه که نباشه کی می تونه منو یاد بابابزرگ نداشته م بندازه ؟ عمو سهرابی که من رو سیاه کولی دوس داشتنیش می بینه ! و میگه خوشمزه ترین عضو خونواده هستم : )
و دلم از حالا برای سال دیگه عید پر می کشه که مهمونی های خونشون دوباره بهم انرژی و زندگی بده ...و آخر از همه عیدی ها ، که در کنار عیدی های لای قرآنی ، پیرهن گل گلی تو خونه ای! صندل ساحلی ، جاکلیدی ، لباس خواب ، رو تختی هم هدیه گرفتم ... هر سال موقع برگشت از انزلی به خونه هر کدوممون کلی کادوهای رنگی دستمونه : ) انقدر دوس دارم این کادوهای انزلیچیانه رو ...این فامیل های ساده رو...
ای کاش وحید و محمد ... امسال از شر اعتیاد لعنتی خلاص شن : ( ای سال سال دیگه خوب خوب باشه حالشون ... ای کاش یه پیشرفت عجیب داشته باشیم تو علم پزشکی و حمیدرضای عزیزم ، از اون صندلی لعنتی که همیشه ازش متنفره جدا شه ، ای کاش هنوز همه چیز مثل بچگی هامون خوب بود و همه کنار هم سالم بودیم . ای کاش راستین هنوز زنده بود ...
یک روزی ، وقتی از کنار خانه ی رفیق قدیمی رد می شوی فقط نگاه می کنی ...
چشم هایت را نمی بندی ! خیلی آرام نگاه می کنی و رد می شوی ... چیزی در دلت نمی لرزد و تو متعجب از این همه سرد بودنت می شوی ...
یک روزی به جایی می زنی که مردم می گویند سیم آخر است . یک انتهایی از خودت که دیگر خودت نیستی ... یک خود دیگر را می بینی ...
از حالا همه چیز رنگ تازه تری گرفته و تو می دانی قدم در راهی گذاشته ای که شاید تهش ویرانی ست ... شاید عاقبتش خیر نباشد ... شاید شر این دنیا باشد و آن دنیا ... و شاید هم ...
هیچ چیز نمی دانی و تنها می دانی که اینجا ، ته خط است... سیم های لخت را می بینی ... و تو درست انتهای این سیم های لخت ، ایستاده ای و به رو به رو نگاه می کنی ... اینجا جایی ست که به سیم آخر معروف شده ...
× سیم آخر ، یعنی تغییر ... امید که شر آن دنیا نباشد .
× سیم آخر ، یعنی شروع یک زندگی تازه ... یعنی نا امیدی ، یعنی امید ...
× سیم آخر ، یعنی دوباره مگهان ، دوباره فروردین ...میم - ر هستم !
ممنونم از تک تک تبریکات خصوصی و عمومی ... شرمنده که نرسیدم جواب بدم . دوستتون دارم ...