مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

آخرین نفری که در بهشت ملاقات میکنید.

اسم اولین کتابی بود که تو فروردین شروع و تمومش کردم و نوشتم یادم بمونه که کتاب خوبی بود.


از کتاب:

“ ما زخم‌هایمان را بیشتر از التیام‌هایمان می‌پذیریم، همه‌ی ما روزی که آسیب دیده‌ایم را دقیقا به خاطر داریم، اما چه کسی زمانی که زخم‌هایش کمرنگ شده‌اند را بخاطر دارد؟”



بازی وبلاگی:دی


بعضى اتفاقا واقعا چقد حال خوب کنن، بازى خوبه، شمام بازى کنید دور هم باشیم:)) 

هرکی بازی کرد بهم اطلاع بده بیام ببینم و ذوق کنم:))

چند روز پیش خبر رسید که تو وبلاگ هولدن اسم برده شده ازم و گویا به بازى دعوتم، سه نفر! بله سه نفر از دوستان خیلى زود خبرشو برام آوردن و مام که تنبل و بى اینترنت، قرار شد این پست رو بذارم چون به نظرم همیشه نوشته هاى اول کتاب تقریبا به اندازه ى خود کتاب اهمیت داره

اخیرا کلى کتاب خوب هدیه گرفتم که نانوشته مونده صفحه اولش و همه شون رو گذاشتم که سر فرصت برم امضا بگیرم:دى

قرار بود این پست ادیت بشه و حتى یه سرى عکس دیگه بهش اضافه بشه به همین دلیل چندین و چند روز تو چرکنویس ها بود، درست تا همین الان که لا به لای کارام فکر کردم بی خیال ادیت بشم و آپ کنمش، به قولى کاچى بهتر از هیچى، آخیششششش دلم تنگ وبلاگم شده بود! ضمنا اگه اینجا هنوز کسی هست لطفا بازى کنه، به من یا به خود ترتیب دهنده ى بازی اطلاع بده^_^ 

عکس اول بدون شرحه:-" ایموجی سوت بلبلی

پرند، پرند کوچولوی شیطون... واقعا کلاس آلمانی برای من چقدر خوب بود، از یه کلاس کوتاه مدت بیرون کشیدن ۴ تا دوست کم چیزیه؟ پرند رشتی نیست(دلیل تاکیدش رو واژه رشت):دی

این یهویی ترین و قشنگ ترین کتابی بود که ممکن بود ازت بگیرم... اسم کتاب؟ به کسی مربوط نیست:)

 خط خوش آقا ضابطیان عزیز، آخ این شبیه بودن اسم هامون خواهر،آخ

مهربونی آدمها از خطشون معلوم نیست واقعا؟هست، هست...

کتابخونه ی مگهان

با خودم عهد بستم دوباره کتابخونه ی مگهان رو زنده کنم...

اول کتاب نوشته شده تقدیم به مگی عزیزم و تاریخ گواه اینه که این کتاب یک سال و نیم نخونده توی کتابخونه م مونده، رمضان امسال از حیث کتابخونی حسابی پر برکت بوده... کتاب زیر، به اهالى موسیقی بیشتر از سایر اهالى! پیشنهاد میشه:))

کتاب خوش خوانى به نظر میاد و من یک روزه نیمی از کتاب رو خوندم، امید که تا انتها جذاب باشه!

از کتاب:

" همه ى انسانها موسیقایی هستند، وگرنه چرا خداوند به انسان قلب تپنده داده؟"


یک کاسه گل سرخ

آن روز دلتنگی به قلبم فشار آورده بود، کتاب را که دیدم با نامش لبخند به لبم نشست و بی توجه گذاشتمش کنار همه ی کتاب های نخوانده،انگار با کتابخوانی قهری چیزی باشم. دقایقی بعد سمت کتابخانه م رفتم و فکر کردم شاید وقتش است با خواندن آشتی کنم. 

از متن کتاب:

"من تمام نشده بودم مثل همه ی زن هایی که قرار است همیشه تنها باشند و عشق را بهانه می کنند تا بتوانند زندگی کنند. عشق، سبزه ی عیدی بود که در سیزده به در از روی کاپوت ماشین یکی دیگر افتاده بود، نه جلوی پایم، بلکه درست توی بغلم "


+ نشر نون - رمان ایرانی - مرجان عالیشاهی

+ کتابخانه م دوباره به روز می شود:) 

...

به هیچ چیز فکر نمی کردم، با آن حال به همه چیز فکر می کردم.


+ از عقاید یک دلقک

از کتابخانه تا باغچه، تا "او"

تو باغچه قدم می زنم، با خودم فکر می کنم میاد اون روزی خونواده ی ما پر جمعیت تر از حالاش باشه؟ بعد از بوسیدن شکوفه های پرتقال، می رم سمت تاب پارچه ای سرمه ایم و خودمو روش پرت می کنم، کتاب مترجم دردها رو که با خودم از خونه آوردم رو تو دستهام می گیرم، بارون شروع به باریدن می کنه، من اما زیر سایه بون تابم، در امانم...

با ساز بارون شروع به خوندن می کنم، فکر می کنم دلم می خواد بعد از مدتها براش داستان بخونم، داستان قبلی که شروع کرده بودم به جاهایی رسید که نشد بخونم، دختر و پسر داستان عاشق هم شده بودن و شروع به روابط غیر اخلاقی(!) کرده بودن... فکر کردم دلم می خواد این داستان رو براش بخونم و با همین ساز بارون براش بفرستم. بارون شدت گرفته و من یاد اون شب بارونی افتادم، یاد همون شب که برای اولین بار(!) صدام رو شنیدی و اون جمله که شاید آغاز خیلی چیزها بود چیزی نبود جز این جمله "بارونو میبینید؟ شگفت انگیزه، حتی برای من رشتی" 

و از اون جالب تر عکس العمل تو بود... 

تو همین فکرها بودم که دوباره شروع به خوندن کردم، چشمم خورد به این جمله از کتاب و لبخندی عمیق روی لبهام نشست، چه احساسات نزدیکی... و چه دلهره ی مشترکی "جایی نزدیک و در عین حال دست نیافتنی"


سرم رو پایین میندازم و فکر می کنم این کتاب رو هم نمیتونم براش بخونم، چرا همه جا حرف از نامه هاست؟ چرا همه جا حرف از احساساتیه که با یک جمله ی بی ربط شروع شده؟

کتاب رو میبندم و سرم رو پایین میندازم، چشمم به گلهای زیر پام میفته، گل های "هرگز فراموشم نکن!" خم میشم و چند تایی ازشون می چینم، بارون خیسشون کرده، خشکشون می کنم و لای کتابم میذارمشون، شاید یه وقتی، یه جایی با دیدن اینها یادش بیفتم، شاید یه وقتی، روم بشه که این داستان رو از این کتاب براش بخونم. 

و این شایدها... و این همیشه شایدها... 

+ برای دیدن گل های ریز Forget me not برید به ادامه و پست قدیمیم رو در این باب ببینید :)

ادامه مطلب ...

از اینجا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه...

یادم باشه که هنوز سه روز از سال 95 نگذشته بود که برای 94م دلتنگ شدم، وقتی کتاب تازه م رو از کتابخونه بیرون کشیدم، وقتی پاک کن مدادی پرتقالیم* رو، آب نباتهای پرتقالیم رو روی میز کنار هم گذاشتم و شروع کردم به خوندن آهنگ پرتقال من، چشمهام تر شد و مجال عکس گرفتن نشد. بالاخره عکس گرفتم برای اینجا که بگم کتاب درخت پرتقال اولین کتابی هست که تو سال 95 شروعش کردم.

+ دلم برای پرتقالم عجیب تنگ شده... پرتقالم بهترین شنونده ی دنیاست، از آنها که هم گوشش با من است و هم حواسش و هم همیشه حرفهای خوب خوب برای گفتن دارد.

در هیچ سر خیالی، زین خوب تر نباشد.

میاد و ازم می پرسه:

"کسی تو زندگیتونه؟

و من جواب میدم:

بله شما!"

و بعدتر ازش می پرسم:

"شما چجور مردی هستین؟

و اون جواب میده:

باب طبع شما!" 



+ برگرفته از دیالوگی مشابه در کتاب"خرده جنایت های زناشوهری" 

+ تاترش گویا قوی بوده، من اما ترجیح میدم به کرات کتابش رو بخونم و تصویرش رو توی ذهنم بسازم و حاضر نشدم تصاویرم رو با تاتر ایرانی خراب کنم. حتی اگر 7بار خونده باشمش، مهم نیست باز هم حاضر نیستم تاترش رو به تماشا بنشینم، 7بار برای منی که کتاب تکراری نمی خونم کم نیست و این تنها یه معنی داره و معنیش اینه که این کتاب میتونه دوست داشتنی ترین کتاب دنیا برای من باشه... ( امروز برای 8مین بار خوندمش)

+ عنوان از آهنگ در کوی عشق- علیرضا قربانی

تکه ای از خوبی خدا...

+ تو خیالم که می تونم باهات باشم؟

- خب باشه، قبول می کنم که یک تکه از خیالت باشم. اما توی همین خیال هم، فقط دستم تو دستت، نه بوس، نه کار بد! خب؟

+ خب، نه بوس، نه کار بد! فقط عشق و عاشقی...


× تو یک احساساتی احمقی!

× پس کی میشه که یکی، خوبی خدا رو برام بخونه؟ 

× قسمتی که زیرش خط کشی شده، انگار از ذهن من نوشته شده.

یه داستانایی یه وقتایی اینقدررر بهم می چسبه، که وقتی تموم میشه بر می گردم با هیجانی که خاص خودمه از اول دوباره می خونمش و بعد با فاینلاینر(معادل فارسی هم داره؟!) نارنجیم یه تیک کنار اسم داستان می زنم که یعنی اگه روزی روزگاری فرصتی شد، بدمش به یه آقایی که برام بخونه و با صدای مردونه به داستان گوش کنم. 

نمی دونم کیا عین منن، ولی وقتی داستانی خیلی بهم بچسبه تمام داستان رو با صدای خودم می شنوم به عنوان راوی... 


+ داستان کوتاه شیرینی عسلی هاروکی موراکامی-تو کتاب به خوبی خدا- یکی از عسل ترین طعم هایی بود که میشد امشبمو شیرین کنه.

+ نوشتم که یادم بمونه، این باید اولین داستانی باشه که بدم بهش برام بخونه، شنیدن داستان با صدای صمیمی مردونه خیلی چسبنده تر از شنیدن صدای خودمه!

+ دوبار خوندمش و الان احساسم وصف نشدنیه، دوس دارم از شدت هیجان تا صبح بیدار باشم!!! چقدر این داستان های خوب تموم شونده رو دوس دارم من، جون به جونم کنن کشته مرده ی به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردندم. 

بیا نباش...


علی وحدانی - از کتاب بیا نباش

+ کتاب کش رفته از کتابخانه ی دیگران:) خوانده شده، در عصر پنج شنبه