چند دقیقه قبل از اکسپایر شدن استوری(به قول خودش) براش نوشتم من رشتی هستم و اگر سوالی هست میتونم جواب بدم. فکر میکنم یه آدم اون سر دنیاست در حالیکه میاد و مینویسه من رشت هستم و اگر پیشنهادی دارید ممنون میشم بگید.
مینویسم تقریبا پیشنهادی ندارم و حدس میزنم به همچین آدمی پیشنهاد دادن احتمالا کار سخت و البته بیهودهایه… چند ساعت بعد، برای فردا قرار ملاقات میذاریم مینویسم اگر وقت داشتید و وقت داشتم و حالش رو… تایید میکنه
تا نیم ساعت قبل دیدار با خودم فکر میکنم آره یا نه، ولی انگار همهچیز جوری پیش میره که من برم و دوست نادیدهی مجازی رو ببینم. جمعه، غروب، شهرداری و یه پیام با مضمون تا بیست دقیقه دیگه میتونم اونجا باشم…
یک ربع بعد، پیام من رسیدم رو روی گوشیم میبینم، تو شلوغی و ازدحام شهرداری رشت جواب میدم الان پیداتون میکنم. هیچ عکسی از من ندیده و من هم تصویر دقیقی از ظاهرش تو ذهنم نیست، در کمال ناباوری در عرض چند ثانیه پیداش میکنم و میبینم که از ساختمون شهرداری فیلم میگیره، از پشت عکس میگیرم و ثبت میکنم اون لحظه رو… دست تکون میدم و میگم سلام و با یه لبخند پت و پهن رو به رو میشم، موهای بلند تارزانی، کولهی جمع و جور، دوربین عکاسی به دست…
چند دقیقه بعد
قدم بزنیم؟ بزنیم… کافه بریم؟ بریم اگر جایی این ساعتا بازه
چند دقیقه بعد نشستیم به حرف زدن و حرف زدن، از کارم میپرسه، از کارش حرف میزنه، میگه ندیدم کسی با این حس خوب و اعتماد به نفس از کارش حرف بزنه… با خودم فکر میکنم من؟ واقعا من اونقدر با اعتماد به نفس به نظر میام؟
چند ساعت بعد با حال نه چندان خوب(ناشی از خستگی راه و گرمای هوا)از هم خداحافظی میکنیم و لحظهی خدافظی جلوی در اقامتگاه منتظر میمونم و با یه یادگاری (مگنت پرچم کشورش) بر میگرده…
تو کیفم میذارمش و با خودم فکر میکنم شاید دیگه هیچوقت نبینمش و بعدتر فکر میکنم حیفه واقعا حیفه با چنین دوستی نری و دنیا رو نبینی…
با خودم می گویم انگار همین دیروز بود، لحظه به لحظه ی شروعش را به یاد دارم. گوگل کردن کار هر روز من بوده و است، گوگل کردن هرچیزی که لحظه ای ذهنم را درگیر کند. آن روز را خوب یادم است، رشت را سرچ کرده بودم، یا شاید سراوان و همچو چیزی... فکر می کنم دنبال آدرس قبر دوستی میگشتم که در سراوان خاکش کرده بودند، دوستم بهایی بود، بهایی...
آن روز گوگل مرا به بیراهه ای بود درست، آن بیراهه درست ترین بیراهه ای بود که می شد ببرد مرا...
روی تختم دراز کشیدم، بیراهه را لبیک گفته بودم، بیراهه وبلاگی بود سبز، خیلی سبز... سبزیش را خواندم، او یک دختر رشتی بود مثل من، اما حالا جایی بسیار دور از اینجا مشغول به تحصیل بود، فردای آن روز یا شاید پس فردایش برایش کامنت گذاشتم و تا جایی که یادم است کمی دیر جواب گرفتم. مثلا چند روز بعد یا شاید چند هفته بعد، آخ آنجا یک وبلاگ متروکه نبود، چه خبر خوشی... اصلا حال دلم خوب می شود از پیدا کردن اتفاقی وبلاگی غیر متروکه...
امروز جایی که اصلا انتظارش را نداشتم دیدم روی ماهش را، به همین نزدیکی بود به من، آنقدر نزدیک که بتوانم در آغوش بگیرمش و آنقدر نزدیک که... قرار نبود من آنجا باشم و قرار نبود ببینمش، اما انگار خدا خواسته بود حال خوش را برایم
چقدر تو خوب بودی برای من دنیای مجازی لعنتی، چقدر با تمام بدی هایت به من بخشیدی، چوپان، پریسا، بهسا و خیلی ها... زیادترید شما، من فقط حقیقی شده ها را نام بردم، چقدر وبلاگم را دوست دارم و چقدر خوشحالم که شما ها را از نوشته ها پیدا کردم و نه عکس هایتان... از نوشته هایم پیدا کردید و نه عکس هایم در خانه ای نه چندان ساده و در ماشینی که کمی هم شیک طور است و نه لباسهایم و نه... اینستاگرام عزیزم، تو کجا آنقدر سخاوتمندی آخر؟ هان؟! خدایا وبلاگم را حفظ کن برای من و دوستانم را برای من... و بیشتر کن لطفهایت را برای من، می بوسمت از اینجا شمال ایران، رشت، شهر اتفاق های خوب...
+ فکر می کردم دیگر ممکن نیست قرار وبلاگی، اما بود انگار بدون اینکه قراری باشد، به همین راحتی ما به مدت پنج دقیقه کنار هم بودیم بی آنکه همچو قراری باشد.
+ دلم می خواهدتان، خیلی خیلی...
دقیقا یک شب قبل از ورودشان وقتی از بیرون برگشتم خونه با پیام مگی مواجه شدم که:
به سعدیه رسیدیم و خداروشکر با دعوتنامه به قسمت کنسرت رفتیم
و تازه وقتی که روی صندلی نشستیم و خواهر مگی به استقبال پدر و مادر و برادرش رفته بود(چون انها بعد از ما آمدند و دعوتنامه هاشان دست من بود) رو کردم به سمت مگهان و گفتم بذار ببینمت! واقعا این تویی؟
دیگر واقعا آیا نیازی هست که از آن شب لذت بخش و آن کنسرت فوق العاده و عطر پیچیده در هوا و هوای دلپذیرش بگویم؟
زودتر از بقیه میرسم. سردرد. با نگاهی درگیر دوبینی و مات، حاصل دو روز بیخوابی. بعد فکر میکنم چرا زیر پیراهنم تیشرتِ سفید پوشیدهام هوای به این گرمی. کنار ورودی محتشم از تاکسی پیاده میشوم و از دکهی سر پارک آبمعدنی میخرم. محتشم شلوغ است. صدای اسپیکرهای دورتادور پارک بلند، تازه اینجاست که یادم میافتد سرم درد میکند. یک فستیوالی برقرار است و مجری دقیقه به دقیقه غرفهها را معرفی میکند. آفتاب هرجایی که گیر آورده خودش را پهن کرده. گوشیام را به سختی از جیب شلوار جینام در میآورم و مینویسم: «کی میرسی؟» بعدش یادم میافتد دو نفرند. هفت، هشت نخ سیگار بیشتر توی پاکت نمانده. فکر میکنم: این سیگار را امروز صبح خریدم. چقدر زیاد شده مصرفم... بیهوا یاد سریال The Strainمیافتم و ربطش میدهم به سرطان سینه. گوشیام دینگی زنگ میخورد: «میتوانید از محتشم لذت ببرید. ما احتمالا با تاخیر میرسیم.» نمیدانم چرا دوست دارم خودم یک اموشن لبخند بگذارم ته اساماساش. یعنی کلا به این آدم نمیآید اخم، و هرچیز منفی دیگری. اما گرم است هوا. تاخیر! میخواهم بنویسم: «من فقط میتوانم نیم ساعت محتشم را تحمل کنم. تازه حالا که شلوغ است، نیم ساعت هم زیاد است.» بعدش فکر میکنم میشود چرخی توی پارک زد. گوشهای نشست و سیگار کشید. و درهرحال اگر این دونفر نبودند، حالا گوشهی اتاقم احتمالا خوابیده بودم و یا توی یک فاز عجیب تنهایی. میشود کسی را برای حس خوبی که درونت ایجاد میکند ستایش کرد، اما نکوهش آدمهایی که ندیدهای، کاری عجیب و غریبست، نه؟
پیادهروی حاشیهی محتشم را تا انتها قدم میزنم. بعدش میروم سمت غرفههای رنگوارنگی که چشمم میبیند و نمیبیندشان. اصلا نمیدانم موضوعشان چیست. تمام صندلیها پر است. گوشهی جدول مینشینم. بعد فکرم میرود به روزها قبل. ماهها قبل. متاسفانه محتشم خیلی شبیه پارک لاله است، و نوستالژی برای آدمهای مازوخیست یک چیزیست شبیه اعتیاد به تیک تیک سوزن دستگاه تتو.
روی جدول مینشینم و کولهپشتیام را پرت میکنم گوشهی پایم. سه سیگار پشت هم میکشم. دو نفر از دوستانم زنگ میزنند. نگاه میکنم به اسم و شمارهشان. فکر میکنم چرا هنوز شمارهام توی گوشی بعضیها هست، و خلاصه ته نمیکشد موجودیتت؟ همانطور نگاه میکنم تا زنگها تمام شوند. بعدش اساماساش را میبینم: «رسیدیم.» پا میشوم. پاهایم گرفته. انگار دارم خودم را دنبال خودم میکشم و وزنم چند برابر شده. کنار ورودی پارک سرم گیج میرود، و همینطور لنگر میاندازم تا آنطرف سازمان آب. دلم میخواهد جایی پیدا کنم و آب بپاشم روی صورتم. اگر راه داشت توی سرم هم خالیاش میکردم. روبروی کافه رشت میایستم و سیگار میکشم. بعدش عرض خیابان را طی میکنم و میروم داخل.
وقتی با دو نفر قرارداری که هیچکدامشان را نمیشناسی. یعنی نمیدانی کدام یکی مخاطب خاصات بوده این چند روز، و تمام لطف بازیاش به این ناشناس بودنش است، مجبوری جملههایت را با دوم شخص جمع آغاز کنی، و این هم سخت است و عجیب، هم متفاوت و جالب.
این اولین باریست که میروم کافه رشت. کلا کافههای این شهر را غیر یکی دو مورد، نمیشناسم. محیطاش آرام است. به الوارهای روی سقف حس خوبی پیدا میکنم. همه چیزش دنج است. خلوت. آرام. باید اعتراف کنم همان اول شناختمات. نه برای آن دلیلی که بعدش وقتی پرسیدی/پرسیدید، گفتم. نه برای اینکه انگشتهای کشیده و بلندی داری. نه چون یکجورهایی میدانم رنگ مورد علاقهات سرمهایست. اما نگاهت با آدم حرف میزند. بیشتر از تمام جملههایی که خیلی محکم و مصمم ادا میکنی و انحنای کلمات کامل توی صدایت پیداست. اینجا میخواهم از اسامی مستعار استفاده کنم. (البته مگهان تاکید داشت که از اسامی مستعارتر! استفاده کنم. ولی زیر بار نرفتم. میگویم: یعنی مثلا چوپان را بنویسم آدریانا و مگهان را کایرا نایتلی! میخندد!) چوپان آرام است. این آرامش احتمالا یک ژن ناشناختهست توی سلولهای خوناش. نگاهش، صدایش، حرفهایش، نحوهای که وارد خاطرات میشود، و بعدش شروع میکند به تعریف چیزهایی که میشود دورِ یک میز، که آدمهایش اولین باریست که همدیگر را ملاقات میکنند، ازشان گفت.
میگویم: «قرارمان ساعت هفت بود.» حالا هفت و نیم است. دلم میخواهد بگویم راحت نیستم با آدمهایی که آنتایم نیستند. اما بعدش یاد میثم میافتم، و اینکه خودم هیچوقت توی زندگیام آنتایم نبودهام، و تازه برای هیچ چیز هم از قبل برنامهریزی نکردهام و یلخی وارد شدهام توی همهچیزِ این زندگی.
محیط کافه زرد است. بوی داستانهای کارور را میدهد. یا شاید بشود نمونهاش را تویخورشید همچنان میدمد همینگوی پیدا کرد. یکبار گفته بودم، خلاصه نمونهی هر کافهای توی جشن بیزمان همینگوی وجود دارد. حالا اما ذهنم آرام نیست. وگرنه خیلی دلم میخواهد یکی از ماجراهای پل استر را برایشان تعریف کنم. ماجرای قرصهای نانی که رویاش کره مالیده شده، و وقتهایی که میرفت مینشست توی کافهای، و به بهانهی تاخیر دوستش، خودش را با نانهای کرهای آنجا سیر میکرد، و توی آخرین روز که گند قضیهی در آمد، به بیستوپنج قرص نان هم رسیده بود. اما یادم نمیآید توی کدام کتاباش بود. شاید خاطرات زمستان، یا دست به دهان، و تازه فکر نمیکنم برایشان جالب باشد این حرفها.
بحث پخش میشود میپاشد روی میز. کافیمن که منو را میآورد، درست روبروی چوپان، بیجهت چشم میاندازم روی فهرستاش، هرچند قبلش میدانم من همیشه یا چای سفارش میدهم یا نسکافه بدون شیر. این عادتهای مسخره و قدیمی را، بعد کمکم دوستانم از بر میشوند و کسی دیگر از من نمیپرسد چه میخوری؟ یا خیلی راحت: «بدون شیر باشد دیگر؟» اما چوپان و مگهان، اولینباریست که من را میبینند. ما شاید بارها از کنار هم گذشته باشیم. توی خیابانهای محتشم چرخ زده باشیم. سنگفرشی که آنها رویاش پای گذاشتهاند، شاید درست همانی باشد که یکربع بعدش، من و میثم از آن مسیر گذشته باشیم. چیزهاییست که من را به فکر فرو میبرد. اینکه اولین بار کسی را میبینی، و میدانی بیستوهفت سال گذشته، او هم توی این شهر بوده، توی دنیایی به این کوچکی، اما این فقط اولین باریست که همدیگر را دیدهاید. اما آیا واقعا اولینبار است؟ یعنی نشده بین ردیف قفسههای شهرکتاب، بارها به هم برخورد کرده باشید؟ یا جایی روی خط عابر، منتظر قرمز شدن چراغ ایستاده باشید؟ همزمان از یک دکه سیگار و آدامس خریده باشید؟
هیچکدامشان هیچ شباهتی به پیشفرض ذهنیام ندارند. توی اولین نگاه فکر میکنی سالهاست همدیگر را میشناسند. جملههای هم را تمام میکنند. گوشه چشم به خاطراتی دارند که تو نمیدانی. حرفهایشان نوستالژیهای ناپیدایی دارد. ناپیدا برای نفر سوم. گاهی حتا حرف هم نمیزنند با هم. توی همان چند دقیقهی اول میفهمی با چه تیپ آدمهایی طرف هستی. نمیتوانی با دیالکتیک جویس و کارور با آنها حرف بزنی. باید ظاهری محترم به خودت بگیری. کلماتت را دقیق انتخاب کنی. مگهان، ذهناش روی تمام کلمات دقیق میشود، هر دویشان آمادهاند با کلماتت بازی کنند. باید یکی دو ثانیه قبل حرفت، دقیق روی کلماتش فکر کنی، نمیشود حرفی زد و بعد پساش گرفت. درست مثل همان وقتی، که گفتم: «از کجا میدانی من همان اول نفهمیدم، مگهان کدامتان است؟» و چند دقیقهی بعدش مگهان گفت: «تو همین حالا گفتی همان اول فهمیدی، اما من فکر میکنم کاملا گیج شدی!» گفتم: «من نگفتم همان اول فهمید...» نگذاشت حرفم تمام شود: «چرا همین حالا گفتی.» و با انگشتهایش اشاره کرد به چوپان: «نگفت؟» طوریکه خودم افتادم توی شک. بعد یکدفعه یادم آمد: «نه! من نگفتم همان اول فهمیدم! گفتم، از کجا میدانی همان اول حدس نزدم کدامتان کدامید! این دو تا خیلی با هم فرق میکند.»
میگویم: «من توی زندگیام دختر چوپان ندیدهام.» چوپان دارد توضیح میدهد چرا هستند و چوپانهای نصف فلان موقعیت جغرافیایی که حالا هیچ توی خاطرم نیست همه زناند، و من فقط به این فکر میکنم: که یعنی تابهحال چوپانِ زن ندیدهام؟ یا همینطوری یلخی یک چیزی انداختهام؟ تصاویری، از دخترانی که به درخت تکیه دادهاند و کلی گوسفند دوروبرشان است. اصلا چرا یک آدمی باید اسم خودش را بگذارد چوپان؟ بعد حس میکنم شدیدا به یک اسم مستعار نیازمندم. چیزی مثل "فرانسیس" تویIronweed مثلا...
سعی میکنم از نگاه به بیرون کافه خودداری کنم، به خیابانِ خاکستری، که فوتونهای نورش یکی یکی جمع میشود تا روز به انتهایش برسد. میدانم خیابانها معمولا حس خوبی روی من نمیگذارند. حتا اگر خیابانی باشد که اولین بار از آن رد میشوم، میتواند کلی خاطرهی مُرده را توی ذهنم تداعی کند. مدتها، از چنین روزی، که کسی را برای اولین بار ملاقات میکنم گذشته، چیزی حدود یکسال. حالا دارم به خاطراتِعلیرضا قربانی گوش میدهم. حالا که اینها را مینویسم. این یک توضیح حشو بود نه؟ همان اولیاش زمانِ حال را میفهماند و جدایش میکرد از کل این خاطره. حالا همینطور کلمات حشو ردیف میشوند. داشتم میگفتم، بیرون کافه، خیابان و درختهایش، تداعی کشاورز بود و کافههای آن دوروبَر، و حس میکردم آدمهایی که با من دورِ یک میز نشستهاند زیادی خوباَند. حداقلش با من، و خیلی صمیمی برخورد میکنند، و دلم نمیخواست هالههای زیبای دور نگاهشان را، موازی کنم با کلی خاطرهی مُرده و آدمهایی که پشت سر گذاشته شده.
چای با لیمو، نبات، چای سبز، کیک شکلاتی، میز ما پُر میشود با دو کیفِ زنانه و یک کولهپشتیِ مندرس و کهنه که سالهاست با من است. از همین واژهی "کولهپشتی"، چیزی تداعی میشود توی ذهنم، روزی در کافهای دوروبرِ گیشا، میخواهم با اشتیاق برایشان تعریف کنم. اما نه. من امروز خیلی از حرفهایم را نصفه قطع میکنم. نمیخواهم امروز را پیوند دهم به هیچ چیزِ خاصی. من با چوپان و مگهان قرار دارم. دو آدم جدید. دو پرسوناژ خاص. لطیف. آرام. همین. و فقط باید با همینها باشم و ذهنم معطوف به دایرهی میز و خودمان. نه هیچ آدمِ دیگری. این دوتا مثل دو خواهر دوقلواَند که یک سری خصوصیات کوچکِ مشترک با هم دارند و یک دنیا اختلاف سلیقه. یکی عقاید یک دلقک را دوست دارد. دیگری متنفر است. یکی میگوید اپرای شناور کتاب خوبی بوده. آن یکی نکشیده حتا تا یک سوماش جلو رود. چوپان میگوید: «آدمهایی که خودکشی میکنند، اصلا ضعیف نیستند و هرکسی توی برههای از زندگیاش میتواند به این مرز برسد.» مگهان نظر دیگری دارد. من با چوپان موافقام. اما سعی میکنم نظرم را توی هیچ زمینهی خاصی بیان نکنم. من یک ناظر بیصدا هستم، که لطف دو دوست نصیباش شده، و آمده تا روزهایش را از یک نواختی درآورد. بعد سه ماه، این دونفر تنها آدمهای خاصی هستند که میبینم. غیر از بارها تکرار مازوخیستی کلی چهرههای کهنه و مُرده توی ذهنم برای سه ماه، توی زندانی به وسعت مغزم، و فضایی اندازهی چهاردیواری اتاقم.
مثل همهی لحظههای دیگری که دوست داری زمان همینطور کش بیاید، خیلی زود همه چیز تمام میشود. میز یکبار دیگر پُر میشود و ماگها خالی. وقتی میخواهیم وسایلمان را از روی میز جمع کنیم، میفهمیم میهمانِ مگهان بودهایم. میگوید: «شما فعلا مهمانی توی شهرِ ما...»
آسمان تاریک است و خیابان شلوغ. فکر میکنم: چقدر آدم زیاد شده. بیرونِ در، مثل سه ضلع یک مثلث میایستیم توی پیادهرو. تعارفات همیشگی شروع میشود و هماهنگی برای دیدارهای بعدی. لحظههای طولانیِ ایرانیِ خداحافظی، و بعدش هرکداممان به یک مسیر میرویم. برگشتنی، وقتی روبروی ورودی محتشم منتظر تاکسی هستم تا بروم سبزهمیدان پیش رفیقام میثم (و بعدش یکی از رانندهها میگوید لاکانی را بستهاند –راست و دروغاش باخودش- و مجبورم تا سر ضیابری با تاکسی بروم و باقیاش را پیاده) حس میکنم به یک چنین دیداری نیاز داشتم تا کمی روحیهام بهتر شود، و به این نتیجه میرسم، دلم میخواهد باز هم ببینمشان...
صلام و بی مقدمه!
ساعت 4.45 دقیقه...حدود 44 متربالاتر از سطح رشت!
کاملا آروم بودم!چون یک همراه هم داشتم که... بماند : D
یه کافه خالی از سکنه! و پسرجوانی درحال دستمال کشیدن میزها...سکوت مطلق که با ورود منو صدای چوبای آویز بالای در بهم خورد...
شروعش ازینجا بود!
مکانو انتخاب کردمو رفتم به سمت میز سری پیش...با منظره ای رو به فرودگاه...با اومدن من صدای موسیقی هم بلند شد و چقددررررررر بهم چسبید دقایق اولو کوروش یغمایی...تنها بودم با خودم.ساعتم و صدای چوبای بالای در کافه...به پسرجوان سپردم که خانومی اگر آمدن جویای چوپان شدن راهنماییش کنن و دوباره برگشتم سر میز...
حالا دیگه ساعت 5 شده بود و استرس من شروع!آهنگها پشت سر هم عوض میشدنو دیگه بیادشون ندارم.همش چشمم به ساعتو آدمای درعبوری که اندازه ی بادوم زمینی بودن ازین بالا...
هربار که صدای چوبا میومد من و پسرجوانو صندوقدارو کارگر کافه فوری سرمیچرخوندیم: ))جالبه اصلا به مگهان فکرنمیکردم!!!فقط به این فکرمیکردم که چرا نیومد!نمیاد؟نکنه نیاد؟نکنه چیزی شده باشه...تا ساعت شد 5:10 بلند شدم از پسرک خاستم مِنو رو بیاره که خیلی شرمنده شد و گفت ببخشید من فکرکردم شما منتظرید!گفتم البته که هستم!! ولی سفارش میدم تا بیاد.
5:15...اگر بدونید هر یک دقیقش چقدر طولانی میگذشت از اینجور ساعت دادن من تعجب نمیکنید:D
5:20 دیگه مطمئن شدم نمیاد!میلی ام به خوردن سفارشام نداشتم.هیچ مشتری دیکه ای هم تو این مدت نیومد...اینترنت گوشیم راه نمیدادو نمیتونستم بیام وبش تا ببینم نکنه اینجا خبرداده نمیاد
5:30 دیگه داشتم آخرین نگاهامو به غمگینترین منظره ی تمام قرارهام!مینداختم که چوبای بالای در صداخوردن.اندفه دیگه گول نخوردم تا سر برگردونم ضایع بشم:Dولی یه صداهایی میشنیدم.گوشم تییییز بود به صدای های هیلزای یه دختر...دوسداشتم صدا بهم نزدیک بشه...اول فکردم توهمه!ولی بعدش ...
یک عدد مگهان :D انگار مسافر راه دور داشتم!بدون هیچ تردیدی به آغوش کشیدمش تا با زبان بدنم از اومدنش تشکر کنم...
درین بین همراه گرانقدر که تا چند دقیقه پیش لب به تمسخر بنده و خندیدن به ریشم گشوده بودن که سرکاریو... نمیاد!با مگهان احول پرسی کردنو مارو تنها گذاشتن...
خیلی حالم خوب شد!یهو کاملا حالم خوب شد...مگهان بی معطلی سوغاتی خوشمزه هامو که هیچم کوچولو نبودن!وخیلی ام سنگین تشریف داشتن بهم داد وبعد نشست.
اصن یک ثانیه هم فکرشو نکنید که در سکوت خیره شدیم به همدیگه تا یخمون آب بشه!اصصصصصصصصلا ! از همون لحظه اول شروع کردیم... میتونم بکم به یک ثانیه هم نکشید تا غریبگیمون از بین بره!پسر جوان هم یک صندلی از یک میز دیگه آورد تا وسایلمونو بذاریم روش...
پرانتز باز
من با مگهان از طریق کامنتاش تو وبلاگ یک بزرگواری آشنا شدم...اون اوایل نظراتشو نمیخوندم...ولی وقتی زیاد شد نوشته هاش دیگه به چشمم اومد وحسی که بهش داشتم ناخوشایند بود : )) بعد حدودا یک ماه گفتم برم یه نگاهی به وبلاگش بندازم...همون شد!
نظرم 180درجه تغییر کرد...خیلی صداقتو سادگیش برام قشنگ بود و اینکه بی ریا و غرض و خجالت مینوشت...ولی فکرمیکردم به بعضی چیزا تظاهر میکنه( مثلا شادوسرزنده بودنش) اما..
وقتی از نزدیک دیدمش اون 180 درجه قبلی به 360 درجه تغییر پیدا کرد...ینی مگهان کاملا برعکس تمام چیزایی بود که اون اول راجبش فکرمیکردم...اینم بگم که کیم کاردشیان با اون صورت مصنوعیش باید جلوی مگی لنگ بندازه
پرانتز بسته
وقتی که من اومده بودم هوا نیمه ابری بود اما روشن..خورشید هم تو آسمون بود...وقتی مگهان اومد و شروع به گپ زِن بوگودیم دِ نَفمَستم چی ببست ! فقط سر که بلند کردم دیدم کافه پر پر شده از عشاق و هوا گرگو میش
اگر دوربین مداربسته های کافه رو بذارن رو سرعت تند خیلی جالب میشه!میزها پر و خالی میشدن و ما همچنان سرجاهامون بودیم...بیخیالو سرخوش...من قبل از اینکه بیاد فکرمیکردم آخه ما چی داریم به هم بگیم!خصوصا منیکه کمتر از 10 تا کامنت تو وبش گذاشتم...ولی تا آخرین لحظه ای که همو بوسیدیم تا جدا بشیم همچنان حرف داشتیم...تازه حرفای من که همش موند :D
مگهان خیلی گرمو صمیمی بود خیلی باهام راحت بود ورعایت هیچیو نمیکرد : )) منظورم سکرت بازیه! که مثلا چیزیو از خودش نگه! چون بالاخره بار اوله!!!: )))) عاشقشش شدم
Dهیچکسم بهمون کاری نداشت با اینکه کافه واقعا شلوغو پر رفتامد بود اکثرا هم با گل سرخو کادو میومدن ...یه صحنه هم داشت بغل گوش ما اتفاق میوفتاد که دیگه دخترخانومه لطف کردن کوتاه اومدن برگشتن نشستن رو صندلیشون : ))...دیگه بلند شدیم بریم حساب کنیم که دل دل میکردم صندوقدار جیگرم اونجا باشه تا مگهانم ببینتش...
و بود :Dالان جیگر مگهانم هست دیگه :P
اینجوری که نمیشه!من خیلی حرف دارم...ولی طولانی بشه از حوصله شما خارج میشه.بخصوص که من دارم تو وبلاگ یکی دیگه پست مینوسم :D
میدونم خیلی گنگ بود خاطرم! من خوب مینوشتما همیشه.الان استرس دارم!مگی داره اسمس میزنه درحال حاضر و هیچ خوش ندارم منتظرش بذارم برای جواب...باز خودشم خواهد نوشت احتمالا اگر صلاح ببینه...ببخشید چشمهاتونو خسته کردم
+من دیروز خیلی خسته و کلافه بودم مگهان ولی این جملت کافی بود که خستگی 3ماهم یجا از تنم بپره (...)دیروز می شد یکی از ناخوووش ترین روزهام باشه که عجیب خدا ، خدای عزیزم با همکاری فرشته ی چوپان! به کمکم اومد و نذاشت حتی یک قطره اشک تو چشمام بشینه (...)
ممنون که هستی و امیدوارم همیشه باشی ازین به بعد...
ارادتمند شما
چوپان
26 بهمن یه روز معمولی بود ... یه روز خیلی معمولی که می شد غروبش از دلگیر ترین غروب های عمرم باشه ...
صبحش رفتم دانشگاه و ظهرش ملاقاتی داشتم با یکی از دوستانم و تا جا داشت حرف زدیم و حرف زدیم اونقدر که نفهمیدم زمان چطور گذشت و از گذشته هامم حرف زدیم ، از آینده حتی! بد ترین قسمتش مرور روزای فعلی و حال بود که نه من می خواستم اینجوری شه ، نه دوستم و حالا اینجوری شده ... معمولاً بعد از یادآوری گذشته ها و دوباره تو فشار قرار دادنِ خودم برای تصمیم گیری درباره ی آینده ، حالم خیلی خوش نیست و دیروز می شد یکی از ناخوووش ترین روزهام باشه که عجیب خدا ، خدای عزیزم با همکاری فرشته ی چوپان! به کمکم اومد و نذاشت حتی یک قطره اشک تو چشمام بشینه نذاشت به زشتی این روزام فکر کنم و فقط خوب بودم و خوب و خوووب ...
همش یک ساعت مونده به قرار :
تو ماشین با دوست قدیمی نشسته بودیم حرف می زدیم و خاطرات قدیمی رو مرور می کردیم که یک باره فهمیدم سویچم نیست! هر چقدر گشتیم نبود که نبود و همون لحظه من بغض کرده بودم که وای!!! چطور باید به چوپون برسم ؟! از اونور مثانه ی عزیز بهم فشار آورده بود ، دوست قدیمی رسوندم دم در دانشگاه و با تیپ کاملاً نا مناسب رفتم داخل و هیچچچ کس نبود که جرااات کنه به مگی بگه لباست نا مناسبه:| ! رفتم دستشویی و به مامانم هرچی زنگ زدم جواب نداد می خواستم بگم برام سوییچ دوم و بیاره دانشگاه ! زنگ زدم به دوست قدیمی که پیدا نشد ؟! گفت نه مگی حتماً تو جیب بارونیته ! یا تو کیفت هر چی گشتم نبود که نبود ! یهو گفت پیدااا شددد!!! رفتم تو ماشین و هر چی گفتم کجا بود نمی گفت و سوییچم نمی داد ... گفت مشتلق می خوام و گفتم مشتلق همین لحظه ست که میشد پیشت نباشم و هستم :| رضایت داد و گفت سوییچ تو جعبه ی دستمال کاغذی خالیش بود که قرار بود راهی سطل آشغال شه :| همون لحظه یادم اومد که سوییچمو به سختی کرده بودم اون تو :))) و خیلی خوشحااال از پیدا شدن سوییچ نشستیم به حرف زدن ادامه دادیم :| حالا من نماز نخوندم ، ماشینم بنزین نداره و ناهارم نخوردم !!! ساعت 4.20 دقیقه رسیدم خونه ماشین و دادم برام بنزین بزنه آقای و. خودمم نماز خوندم و یه چیزی خوردم و حاضر شدم (مقنعه رو با شال عوض کردم) !
ماشین رو تحویل گرفتم و رفتم ... مدام با ساعت نگاه می کردم و هی عرق شرم بر پیشانیم نشسته و بر هیجاناتم می افزود ... تا جایی که می شد گاز دادم و بالاخره جای پارک پیدا کردم !
به رسم همیشگی مسیر رو بدو بدو طی کردم و رسیدم به آسانسور ... قلبم تند تند نمی زد و کاملاً خونسرد بودم...:))
براتون بگم که دیروز هر کاری می کردم به صفحه وبلاگم دسترسی نداشتم تا یک ساعت قبل از قرار ...
و بخاطر حفظ هیجانات کار هیچ شماره ای هم به چوپون نداده بودم و ایشون هم شماره ای نذاشته بود برام !!!
ورود کردم به کافه و دیگه خوش خوشانم بود ! چند لحظه کاملاً منگ بودم و آقای کافه چی! گفتن هرجایی دوست دارین بشینین ...
و با چهره ی علامت سوال من که مواجه شدن پرسیدن شما از دوستان چوپان هستید ؟! ایشون اونجا نشستن ... و اشاره به کنج ترین نقطه ی ممکن کردن ... رفتم و دیدم یک دختر واقعی! محو شده به افق و نا امید و امیدوار به دور دست ها چشم دوخته ... افق رو ببینید : )
و از اینجا ... ترجیح می دم که ادامه رو با خانم چوپان داشته باشیم !
+ چوپون ، امروز رفیق قدیمی گفت یک ربع منتظر گذاشتن یعنی هیچی برای مگی ! و یادآوری کرد 40 دقیقه منتظرم می مونده اون روزا ...
این روزا که ذهنم درگیره قرارهای وبلاگی هست ، که سه چهارتا از دوستان پیشنهاد دادن و من رد کردم ... باعث شد یاد خاطرات جالبی بیفتم که قطعاً ثبتش تو این وبلاگ خالی از لطف نیست .
3 سال پیش بنده وبلاگی داشتم که خواننده هاشم خیلی زیاد نبود ، اما بیشتر از حالا بود . چه خاموش ، چه روشن ! تو اون وبلاگ اصلاً حرفی از اینکه کجایی هستم نبود ! کاملاً مجهول بود مگر اینکه احساس صمیمیت می کردم با کسی ، اون زمان اگر ازم می پرسید می گفتم کجایی هستم . خب ، تا اینجا که متوجه شدید ریتم وبلاگ نویسیم چقدر متفاوت بود ، هرچی الان رشتی بودنم رو جار می زنم اون زمان محتاط عمل می کردم و نمی خواستم تحت هیچ شرایطی شناخته شم .
یه روز نشسته بودم وبلاگی رو می خوندم که اسم نویسنده ش پری بود ! یه جا خوندم اسم یه رستورانی رو که تو رشت بود و فهمیدم رشتیه !!! بعد از مدت ها بهش گفتم منم رشتی هستم :دیخب خیلی واسم سخت بود که لو ندم همشهری هستیم و حس مثبتی هم بهش داشتم . دیگه بعد از چند وقت بهش گفتم من رشتی هستم و نمی دونم چی شد که ارتباطمون یاهویی شد . عکسمو دید و انقدر دختر مهربونی بود ازم تعریف می کرد و منم به قول رشتی ها شیت!!! عکسای تولدمو نشونش دادم عکس تولد 21 سالگیم . تو اون عکسا یه عکسی بود که کنار برادرم بودم . خیلی جالب بود پری از لحظه اول بهم لطف داشت. خلاصه خیلی از رازهاشو که تو وبلاگشم نمی نوشت بهم می گفت و بالعکس من خیلی از روزای سختمو براش گفتم و چقدر تو آروم کردنم نقش داشت . اونقدر صمیمی بودیم که از حقوق خواهرم شغلش و شغل بابام حتی براش گفتم و بر عکس می دونم کارش چیه کجاس و چطوره!!!
خب ! یه روز اومدم دیدم با انرژی وحشتناااکی مدل مگهانی نوشته مگی مگی !!! بیا بگو داداش کوچولوت همراه بابات مطب فلان دکتر بوده ؟! مطمئنم خودش بوده این لباس ها تنش بوده!!! بهش بگو یه دختری رو با کتونی طلایی ندید روبروش ؟! بی نوبت رفتن تو مطب :دی
و من :| :دی !!! پرس و جو کردم دیدم برادرم با آقای و . (یار با وفای خونمون که راننده شرکت بودن و همه خریدا و کارای خونمون گردن ایشونه) رفته بوده دکتر ... سرما خورده بود داداشم :دی
خیلی جالب بود که پری تو همون لحظه همون روز و ساعت واسه بیمه ش رفته بود دکتر و جالبه که برادر منم همون لحظه رفته بوده پیش دکتر خونوادگیمون !!!:)) که همدیگرو ملاقات می کنن و برادرمم پری رو دیده بود و گفت دیدم نگاهم می کرد !!! ولی نمی دونستم دوستته ندیده بودمش تا حالا:-)) نمی دونست که خواهرشم ندیده دوستشو : ))
و هنوووزم بعد از 3 4 سال دوستی با پری ، ما همدیگرو ندیدیم و شماره همدیگرو هم نداریم !!! خیلی رابطه خاص و بامزه ایه و هیچ کدوم هیچ وقت نخواستیم واقعیش کنیم تا این اواخر که یه بار حرف از دکتر رفتن شد و پری پیشنهاد داد باهاش برم . حرف کافه شد گفت اگه پایه ای بریم و در نوع خودش جالب بود فهمیدم موافقه دیدار هست . احتمالاً یک قرار با این دوست عزیزم بذارم و ببینمش ! :دی
مورد دوم، باز هم اسمش پری بود !!! اسم واقعیش پری نبود البته اسم وبلاگی و مجازیش پری بود :دی
که وبلاگ می نوشت و هنوزم می نویسه ، ولی آدرسی از من نداره دیگه... نمی دونم چرا روزی که شروع کردم به نوشتن قصد داشتم کاملاً ناشناس باشم و آدرس به دوستانم ندادم مگر به چند مورد از دوستان خیلی خاص! هنوزم پری آدرس اینجا رو نداره ولی من به صورت خاموش و یواشکی می خونمش ؛ ) این مورد باز جالبه ... یه روز کلی با انرژی گفت دوست دارم وبلاگتو و بلابلا ! دختر پر انرژی و مثبت نگری بود این دوستمم ! البته شخصیت تو وبلاگش بیشتر از واقعیش :دی مثل خود من !!
و حرف شد گفت تو کجایی هستی و بهش گفتم رشت ! کامنت بعدیش این بود که منم رشتتت!!! گفتم یا خدا بهتره با هم حرف نزنیم چون احتمالاً با شانسی که من دارم آشنا در میایم :-)) و گفت نه من عکستو دیدم نمی شناختمت مگهان جان ! سوال بعدیش این بود کدوم مدرسه بودی و جواب من مدرسه فلان بود و جواب پری ! نعععععع یعنی ما هم کلاس بودیم:|¿
جواب بعدتر من حکما بودیم چون هر دو تجربی خوندیم !!!
و اینکه پری فهمید من کی هستم و گفت شت ! دختررر تو خودت وااااقعا از عکسات زیباتری !!! پس چرا تو عکسات شکل خودت نبودی :-)) ؟
یه بار یه عکس کات شده گذاشته بودم که چشما و بینیم فقط توش بود ؛)بعد از اون شماره م رو ازم گرفت و رابطه مون دوباره شروع شد. از دبیرستان به بعد دیگه خبری ازش نداشتم که بعد 2 3 پیداش کردم دوباره و یه بارم بعدش با هم قرار گذاشتیم و رفتیم تعیین سطح آلمانی با هم:دی
مورد سوم ، یه آقایی بود که با دیدن همون عکس نیمه و یکی دو مورد که خودم رو لو داده بودم شناختم !!!رشته م رو می دونست و گفته بودم شرکت بابام تو خیابون فلانه ! می دونستم ممکنه یه همشهری رد شه و بخونه ولی فکر نکردم کسی از اون آدرس کلی که گفتم بفهمه کی هستم.
یه بار یه کامنت داشتم که خیلی به دلم نشست و بی نام بود . با . کامنت گذاشته بودن ... کامنتشون حاوی یه سری اطلاعات از چیزی بود که پرسیده بودم تو وبلاگم و تهش ازم تعریف کرده بودن که خوبه که با وجود همه آزادی هایی که داشتم برای خودم محدودیت هایی ایجاد کردم و تهش گفته بودن حجاب لازم نیست چادر باشه ! حجاب شما خیلی هم مناسبه !!!
این از این ، یه حسی میگفت بهم که ایشون آشناس بعد می گفتم امکان نداااره !!! سر یه پستی من نوشتم که با دوستم میم رفتیم سینما و بعدشم تو بارون رفتیم کافی شاپ و دیدیم بسته س !!!
اینجااا بود که ایشون دیگه نتونستن خودشون رو کنترل کنن و پرسیدن فیلم فلان ؟! کافی شاپ فلااان ؟! و من سکته ... اینجا با اسم خودشون بودن !
و فهمیدم که ایشون ف. خان داداش دوستم هستن :-))) خیلی جالب بود و از همههه باحال ترش این بود که به خواهرش هرگز آدرس وبلاگم رو لو نداد و ازم خواست خواهرش ندونه که با هم حرفی زدیم . منم رو قولم موندم . جالبه که بدونید ایشون با سرچ داستان پرنده خارزار و مگهان به وبلاگم رسیده بودن!!! اتفاقی خوششون اومده بود از شر و ور های بنده و خواننده ثابتم شده بودن . که بعد منو از نشونه هایی که دادم شناخته بودن
جالبه که من کمتر از ایشون شوک شده بودم و برادر دوستم مدام میگفت آخه مگه میشههه ؟! رشت با این همممه جمعیت ؟! با این تراکم !!!من یه وبلاگ پیدا کنم که رشتی باشه ! اون مورد رشتی هم آشنا در بیاد ؟!
برادر دوستمو هنوز می بینم خیلی بامزه س راز بینمون : )) ولی هرگز در دنیای واقعی حرفی ازش نزدیم !!! : ))
× مورد اول و دوم هنوزم وبلاگ دارن . مورد سوم از اولم نداشته یا اگه داشته من آدرس نداشتم ازش:-)
مورد اول از این سه هنوز خواننده ی اینجاست و یکی از عزیز ترین دوستان مجازی من هست .
مورد دوم و سوم ، اگه هم الان خواننده م باشن یواشکی می خونن . گاهی فکر می کنم مورد سوم می خونه اینجا رو ! قطعاً دوباره با سرچ واژه مگهان می تونه پیدام کنه :دی
× حالا یه سوال شمام آیا از این اتفاقات با مزه داشتین :دی ؟! من دو مورد دیگه هم داشتم که ترجیح دادم اینجا نگم ازش ؛)