مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

مشهدنامه !

روز اول که رسیدیم مشهد ساعت حدود 6.5 بود، تا خونه که رسیدیم چیز زیادی به اذون نمونده بود. نکته ی جالب این بود که اغلب افراد با حجاب تو هواپیما همسفرمون بودن ولی خیلی ها وقتی بهشون بسته ی عصرونه دادن باز کردن و خوردنش، واسه م جالب بود بدون اینکه قصدم قضاوت باشه، اونجا مطمین تر شدم افراد خیلی کمی هستن که به روزه در تابستان معتقدن...

خب می گفتم ساعت 7 رسیدیم خونه و دیدیم یه نونوایی تازه تو کوچه باز شده، با خواهرم رفتیم و دوتایی تو صف موندیم و کلی لذت بردیم از عطر نون سنگک و تافتون که تو دو تا تنور نزدیک به هم طبخ میشد. لازمه بگم من تو طول عمرم دو سه بار بیشتر تو صف واسه نون نموندم؟ خلاصه نون سنگک خشخاشی خریدیم و رفتیم خونه، دیدیم دلمون نمیاد نماز اول وقت رو از دست بدیم و یه کمی فکرامونو یکی کردیم دیدیم میشه لقمه های کوچولو درست کنیم و با خودمون ببریم. اینجوری شد که ما یک ساعت بعد از رسیدنمون به مشهد رفتیم حرم و زیارت کردیم. با آب حرم افطار کردیم و لقمه هامونم بعد نماز خوردیم. هوا خیلی خوب بود و دیدن افطاری روزه دارا خیلی هیجان انگیز بود، یه طلبه ای کنارمون نشسته بود با بچه ی کوچولو و  خانومش، یه سفره ی افطاری خیلی بانمک چیده بودن تو حیاط و داشتن با هم می خوردن.من که عاشقشون شدم و تا جا داشت دعا کردم براشون:)


نماز رو که خوندیم رفتیم سمت زیر زمین و یه سلامی از دور گفتیم و برگشتیم خونه.لازم به ذکره ما از دور زیارت می کنیم و نزدیک به ضریح نمیشیم. چقدر من استرس داشتم که به برنامه ی بعدیم نرسیم. بنده از هفته ی پیش بلیت کارتون زوتوپیا رو گرفته بودم که خونوادگی بریم و کارتون سه بعدی ببینیم، ساعت 11.5 شب که وقت پرت بود و می دونستم کار بهتری نمی تونیم بکنیم رو با سینما پر کرده بودم. خانواده همگی اون روز از صبح تا ظهر سر کار بودن طفلیا و حسابی خسته... با تمام وجود پشیمون شده بودم از کرده ی خود، من همیشه سعی می کنم شرایط دیگران رو در نظر بگیرم، ولی اینبار بی توجه به خستگیشون نصف شبی بلیت سینما گرفته بودم! من اینجوریم که دوس دارم وقتی میرم سفر از هر دقیقه ش استفاده کنم به روش خودم، دوس ندارم بی برنامه باشم اصلا... 


ادامه دارد... 



تصمیم های آنی مگهانانه

از تصمیم های آنی نصفه شبانه ای که می گیریم! 

من عاشق اون کارتهای تهرانمم، هر سری جا میذارم و یکی دیگه می خرم، البته یکیشو دوست تهرانیم برام خریده(اونی که ده تومن توش شارژه)یکیشون ده تومن و یکیشون پنج تومن شارژ داره، نه که هر هفته اونجام، دو تا کارت دارم.

+ دارم برنامه ی سفر می چینم، یعنی دارم برنامه می ریزم که در سفر پیش رو چی کار کنم و کجا برم، یکی از کارهایی که باید بکنم الان اوکی شد... ایشالا که بشه! خیلی ذوق دارم براش *_* خیییلی ذوق دارم براش

+ من همیشه عید فطر رشت بودم، میرم که ببینم عید اونجا چه شکلیه

سفرنامه تهران! روز دوم

شب خوابیدیم و از ترسامون حرف می زدیم و رسیدیم به پرنده ها که دختر عمه ی چوپان، از پرنده ها دل خوشی نداره و این حرفها که اونجا منم اعلام کردم بنده نیز از دور دوسشون دارم ولی تو فاصله یک متری یه حس ترس و ناخوشایندی سراغم میاد. 

دوست خاموش وبلاگیم از بار اولی که رفته بودم تهران، هربار اونجا بودم پیگیر احوالاتم بود و بی اندازه محبت داشت، یک جوری که گاهی با خودم فکر می کردم چطور می تونم جبران کنم و به نتیجه می رسیدم که هیچ طور! چون من واقعا محبت کردن رو بلد نیستم انگار... دوستم ابدا اهل جیگرم، عشقم، بخورمت(!) گفتن نبود، خواستم درک کنید که منظورم از محبت واژگانی این واژه های دستمالی شده نیست. خب بریم سر اصل مطلب، اول پیشنهاد صبحونه رو دادم با توجه به فرصت کمی که داشتم، گفتن پس صبحونه برج میلاد و چند گزینه دیگه هم روی میز گذاشتن برام، باهاش طی کردم که اگه قرار به مهمونی بازی و این حرفهاست که من نیام واقعا و یا اگه میام مهمون من باشه... چقدر هم که به حرفم گوش کردن خانم! دیرتر گفتم جز صبحونه انتخاب دیگری نیز هست؟! که خب باغ پرندگان(!) یکی از پیشنهاد ها بود و کاخ هایی که مگی پیش تر دیده بود، من تو کل عمرم چند روز مگه تهران بودم؟! عجیبه که خیلی جاها رو دیدم:)) باغ پرندگان رو هم در کمال بی شرمی رد کردم -گفتم که می ترسم خب:|- و به شهرک سینمایی غزالی(!) رای مثبت دادم. قرارمون ساعت 2.5 شب تغییر کرد و شد ناهار... 

صبح صبحونه م رو خوردم و توسط دختر عمه ی مهربون چوپان رسونده شدم به ایستگاه مترو!

دوستم از اوووون سر شهر، رسما اون سر شهر، اومده بود اییین سر شهر، صرفا به این خاطر که مگی گم نشه. چقدر با محبت خب آخه، وقتی رسیدم بلیت مترو رو داد دستم، فکر همه جاااشو می کنن دوستان! دهه...:| حتی فکر اینکه من کارتمو خونه جا گذاشتم!

لحظه ی دیدار خیلی جالب بود که من از پله ها اومدم پایین بی درنگ، به آغوش کشیده شدم و اصلا شک نکرد که منم و نیستم و ... هرچند که تصورش یه دختر بور زیبا بود و طفلی با من(!) مواجه شد. تو مترو از هر دری براش صحبت کردم، به فروشنده های مترو نگاه کردم، از گرونی شمال و ارزونی جنوب حرف زدیم، از قایق سواری در هنگام و انزلی و گرونی انزلی جانمان و ارزانی جنوب جان دیگران، از عللش(!) بس که من دختر آگاه و تحلیل گری هستم جان خودم... گفتم چرا ما تو گرونی هستیم و اونا ارزونی!

با مترو تا یه جایی رفتیم و از اونجام سوار تاکسی های دربست شدیم، از همون ابتدای کار که دیدمش گفتم حواست به نمازم باشه و حواست به اینم باشه که من 5 قرار دارم!!! از اون ورم به اون یکی دوستم اطلاع دادم که من سر ساعت می رسم پیشت...

رفتیم تا شهرک سینمایی و تو مسیر اسم خیابون ها رو بهم می گفت و ساختمون ها و ... اینجوری بود که من کلی از شهرو رویت کردم.من سه بار دیگه بیام تهران کلی جاهای شهر رو دیدم دیگه! بعد بیاین بگین مجازی ها اینجوری و اونجوری، بگین اعتماد نکن، لولو هستن و اینا، بیاید ببینید چقدر دوست مجازی داشتن محشره:| اون از تجربه ی بهسا، اینم از این یکی تجربه دیگه...

وارد شهرک سینمایی شدیم و کمی قدم زدیم، من خوشحالم از یک بار دیدنش، گرچه می شد خیلی خیلی بهتر باشه، مثلا تو عطر فروشی شهرک عطرای تموم شده ی سال 2014 گذاشته بودن، در حالیکه خیلی راحت با مدیریت اندک می شد از مردم 4 تا عطر واقعا قدیمی بخرن و تو ماکت مغازه های لاله زار بذارن... یا کروات فروشی که جای پاپیون و فوکول پاپیون های ساتن پرده رو کنده بودن و توش چیده بودن. این ایرادهای کوچیک بهش وارد بود، وگرنه باقی ماجرا خیلی خوب بود و بهتون پیشنهاد می کنم اگر نرفتید برید. 

اینم سینمایی که تو شهرزاد دیدیم! 

و اینم توپخونه...

خلاصه حسابی گشتیم و تصمیم گرفتیم بریم برای ناهار، رفتیم داخل رستوران شهرک و گشتی زدیم، به دلمون ننشست، اومدیم بیرون:دی دوست جان هم گفتن از دور و بریهاشون تعریفی نشنیدن از رستوران مذکور! 

سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت دربند، یهو قصد کرد ببردم درکه، رفتیم تو راه چیتگرو نشونم داد باز و یه جاهای دیگه، گفت بریم می خوام دانشگاه شهید بهشتی رو نشونت بدم! گفتم عه دوستم اینجا می خونه، شیبشو دوس نداره و گفت جولیک!!! و من دهنم باز مونده بود که این بشر مگه خواننده خاموش چند نفره؟

:)) 

موقع صرف ناهارسوالات جالبی ازم پرسید و منم ماجراهای جالبی از دنیای مجازی و حقیقی براش گفتم، از آدمایی که باهاشون مواجه شدم و عجیب بودن، از تفاوت دوستهام، از اینکه حتی دوس دارم یه روزی چادری شم(!) رو به روی تختی که نشسته بودیم و کباب می زدیم، چند نفری نشسته بودن، تار همراهشون داشتن و فردا تو می آیی رو می خوندن... 

هوا خوب بود، وقتی بر می گشتیم بارون قشنگی شروع شد که من به دوستم گفتم تا بوده همین بوده و هربار که من اینجام بارونم هست:) باور آدماس دیگه، از بس مطمینم که هربار پامو اونجا میذارم جدی جدی بارون می گیره... 

بهش گفته بودم که 5 شد بریم بریم برج میلاد، خلاصه بعد یه پیاده روی کوتاه باز سوار ماشین شدیم و پیش به سوی برج میلاد، این وسط یه پرانتز باز کنم، یک روز قبل رفتنم به شیراز، دوستی بهم خبر دادن که دنگ شو، تو سعدیه اجرا داره و منم گفتم در تلاشیم که بلیت بگیریم و بریم. گفتن تهران هم و جاهای خالیشم نشونم دادن، گفتم خب تهران که دیگه نمیشه... ما همین شیرازشدن رو می ریم! القصه، ایشونم بلیت نخریدن چرا که پایه نداشتن و تنها کنسرت رفتن هم واسش یه جوری بود. تا اینکه من از بس تعریف کنسرت دنگ شو کردم و چه و چه... نمی دونم بالاخره کی بلیت خریدن، هرچند باعث شدم چند ردیف عقب بگیرن و گفتن بالاخره یکی رو می برم با خودم دیگه!!! اون زمان یک صدم درصد حتی فکر نمی کردم اون یک نفر خودم باشم، و خب این رفیقمون که اصلا خدای سورپرایزکنندگانه، پیش تر هم بهم ثابت شده بود، با هدیه کردن یک بلیت ما را شگفت زده تر نمودند. البته به هر طریقی بود سعی کردم پولش رو بدم که با مقداری تخفیف دادن به خودم هزینه ش رو پرداخت کردم. قبل شروع کنسرت رفتیم چند لحظه از بالا پایین رو ببینیم، آقایی در تلاش بود که بادبادک گنده ای رو هوا کنه، بادبادکی که دنباله داشت، بارون تند شد، اونقدر تند که دوست بارون ندیده ی ما یهو(!) شروع به دویدن و سنگر گرفتن شد. این در حالی بود که من خیلی ذوق زده و به وجد اومده از بارون داشتم از خیس شدن لذت می بردم و از اونجایی که باد هم بود، آب فواره ها رو هم حتی رومون می ریخت و من احساس می کردم تو بهشتم و هیجان وارده رو شدیدا پسندیده بودم و دلم می خواست ساعتها وسط دویدن های مردم همونجا بایستم و ذوق کنم تنهایی... اونجا بود که فهمیدم من خیلی رشتیم، من خیلی آب دوست دارم. 

خصوصا وقتی دیدم دوستم کلاه سرش گذاشته و حتی نگرانه که سرما بخوریم بخاطر چند قطره آب و بارون... 

تو برج میلاد بودم که هدیه م رو باز کردم، هدیه ای که از دوست شماره ی یک گرفته بودم، وای خدای من... لحظه ای که می دادش بهم گفت می دونی؟! خیلی فانتزی داشتم برای هدیه دادن بهت... 

اینکه چطور بدم و چی بدم، و البته فکر می کرد تو فرودگاه همو خواهیم دید، حتی بار اولی که اومده بودم تهران بهم پیشنهاد داده بود بیاد و دقایقی همو تو فرودگاه ببینیم، خوب یادمه که گفته بودم با ماشین شخصی هستیم، وقتی پی ام دادم و تشکر کردم بابت مهمون نوازیش موزه ی زمان بودیم، موزه ی زمان و کی می دونه چرا و چقدر من این موزه رو دوست دارم. کی می دونه آخه...

دوست شماره ی یک که از صبح تا عصر با هم بودیم برام یه کت صورتی دخترونه و یه کیف دستی صورتی خریده بود، گفت سوغات جنوبه و من چقدر دلم می خواست بلد بودم محبت دوستمو جبران کنم و چقدر ناراحت بودم که هیچی برای یادگاری دادن حتی ندارم:( باور کردنی نیست، چشمم نکنید، چشم تنگ نظرا دور باشه الهی، ولی من خیلی زیاد از دوستای مجازیم شانس آوردم، هرگز بلد نبودم خوشحالشون کنم و اونا همشون خوب بلد بودن.

وقتی به سورپرایز شدنهام فکر می کنم به وجد میام، به کتابی که وسط خستگی امتحانا از چوپان هدیه گرفتم و یا اون کمد کوچولوی جواهراتم که وسط شیرینی پزیهای عید آورد و دم خونه بهم داد. یا وقتی تو خونه نشسته بودم با کامنتی مواجه شدم که لطفا برو کتابفروشی فلان و هدایات رو بگیر، من رشت بودم و براتون یادگاری گذاشتم... باور کردنی نیست، یکی بیاد شهرم و بی منت، برام هدیه بخره و حتی نخواد منو ببینه، هیچ خواسته ی کوچیکی ازم نداشته باشه و اینقدر سخاوتمندانه رفتار کنه. یا شب قبل برگشتنم از شیراز رفیق تازه حقیقی شدم بیاد جلوی درمون و بگه بیا پایین و برای هر کدوممون دو تا کتاب هدیه خریده باشه. یا برم مشهد و صبحونه مهمون کسی باشم که هرگز منو ندیده، پذیرایی مفصلی که اصلا دلیلی نداشته باشه. یا کیفمو باز کنم و توش اسمارتیزی ببینم که حس کنم دنیا رو بهم دادن، آخه من چی بگم؟ یه جور خاصی بغضم می گیره و حس می کنم لایق این همه محبت نیستم. ابدا جنبه ی مادی داستان مطرح نیست، شاید همون بسته ی کوچولوی اسمارتیز اندازه ی خیلی هدیه های گنده خوشحالم کنه، که همینطورم هست.

تاکید می کنم خیلی حس های خوشایندی رو تجربه کردم برای خودم هم باور کردنی نیست، اما شاید دیگه نخوام دوستای مجازیم رو ببینم، نه برای اینکه خوشحال نمیشم از دیدنشون، نه، اتفاقا خیلی خیلی تجربه های خوب و خوشی داشتم، فقط واقعا احساس می کنم بلد نیستم جبران کنم، این همه خوبی باید یه جوری بهتون برگرده و وقتی احساس می کنم تواناییش رو ندارم، پس بهتره روابطمون مجازی مجازی تا ابد بمونه... 

بی اندازه، تک تکتون رو دوست دارم، تمام کامنتهای خصوصی و عمومیتون رو... تمام واژه هایی که گاهی حتی نامهربونانه ست برام محترمه و با ارزش... شماها زمانتون رو برای من میذارید و این یعنی من مدیونتونم :) 


+ پست بدون ویرایش نوشته شده... وقت طبق معمول ضیق است، تفریح و امتحان کنار هم فشار بیشتری بهم وارد کرده! ملتمس دعاییم دوستانم

+ پشت قرار بود رمزی باشه که دوست شماره ی یک که سید دوست داشتنی و عزیزی هم هست، درخواست کرد پشت بی رمز انتشار داده شه و کی بود که رو حرفش حرفی بزنه؟! هوم؟!


سفرنامه تهران!

صبح رسیدیم و من کلی عاشق عمه ش شدم در بدو ورود، اصولا اینجوریم که خونواده های سنتی رو دوست دارم، بهشون احساس نزدیکی می کنم، و اصولا خانم های 40 50ساله ی بزک دوزک شده رو اونقدر نمی پسندم. کم پیش میاد دوسشون داشته باشم، شاید چون با مادرم تفاوت زیادی دارن. خلاصه که اصلا احساس ناراحتی و غریبی نداشتم.

تا لباس هامون رو در بیاریم چای و نون تازه و همه چیز چیده شده بود، هان، بدون اینکه بدونن من چقدر عاشق شربت چیز، یعنی تخم شربتی هستم وقتی پامونو گذاشتیم تو خونه با شربت زعفرونی و تخم شربتی(!)پذیرایی شدیم. دوستان این وسط یه پرانتز باز کنم و بگم خیلی حین گفتن اسم این شربت دقت کنید با یک جابجایی کوچیک در جایگاه واژگان می تونید باعث فاجعه ای بشید، سوال من اینه که این اگه شربته، چرا بهش میگن تخم شربتی؟! و اگه اسم اون دونه ها تخم شربتی هست که اسم شربتش اون نیست خب... اوف:| مواظب باشید که مثل مگی مایه ی آبروریزی نشید خلاصه. 

القصه، نشستیم و با کلی عشق شربتومونو خوردیم، من با عشق البته و چوپان با منت، بس که بد سلیقه ست. بعدش هم صبحونه خوردیم و اونجا بود که از نقاط مشترک بین خودمون گفتیم و همگان را متعجب نمودیم، تازه اونجا بود که فهمیدیم تو خونه ی ما فقط منم که چای شیرین می خورم و مصرف کننده شکرم، تو خونه ی چوپان اینام چوپان:دی

خب پنیر لیقوان و نون سنگک داغ تهران عمه خر(!)این فحش نیست بخدا، ما تو خونمون همینجوری میگیم مثلا میگیم نون بابا خر، خصوصا برای نون کاربرد داره خیلی، ولی از اونجایی که در حق عمه ها همیشه ظلم شده من این واژه رو حذف نموده و میگم با نان تازه خریداری شده توسط عمه، زدیم به بدن و با شکم سیییر، رفتیم تو رخت خواب و دو ساعتی تخت خوابیدیم. جای خوابمون هم پیش از رسیدن آماده بود. یه همچو میزبانانی داشتیم ما!

خلاصه که خوابیدیم و پاشدیم دیگه ظهر بود، وضو گرفته و نماز به جای آوردیم و رفتیم برای ناهار، همونجا بود که من پیشنهاد دادم بلیت برگشتمون رو از ساعت 6به1 شب تغییر بدیم. که اتفاقا خوب تر هم شد! ناهار خوشمزه مون رو خوردیم و چای بعدش را نیز و دیگه کم کم راهی نمایشگاه کتاب شدیم، بگم چقدر و چند باره توش نمایشگاه گم و گور شدیم، آخرشم نشر آموت رو پیدا نکردم و کتاب "من پیش از تو" رو نخریدم و رو دلم موند. و شاید باورتون نشه اگه بگم تا تهرااان، بله تا تهراااااااان رفتم و ماحصل اون همه پیاده روی شد پیدا کردن این کتاب، یادم نیست کدوم وبلاگ بود، فقط یادمه اسم وبلاگ موزماهی(!) بود که اینو معرفی کرده بود، هرجا سفارش می دادم عدم موجودی اعلام می کرد. تو رو خدا ببینید چه با لباسی که تنم بود سته، ببینید آخه چه جلدش گل گلیه ^-^ 

موقع برگشت از نمایشگاه بارونی زد که حال ما رشتی ها رو عجیب خوب کرد، خصوصا که سوار از اون ماشینایی شدیم که می گفتن مال سالمندانه و برامون سوال بود مگه چند تا سالمند میاد تا نمایشگاه کتاب که 4تا دونه کتاب بخره؟! :دی 

اوم، من بارون گرفتن تهران رو دوست دارم و دلم مس خواد وقتی بارون می زنه بیرون باشم حتما، می دونید که چقدر کشته مرده ی خاکم، می دونید که... فکر کنید چه بوووی خاکی بلند شده بود و من انگار واقعا مست شده بودم. 

شبش یکی از دوستای عزیزم که هربار پا تو تهران میذارم پیگیر احوالاتمه و ابراز تمایل می کرد برای دیدنم پی ام داد، با اندکی دو دو تا چهارتا، به این نتیجه رسیدیم که صبح با هم قرار بذاریم و روی ماهشان را فاینلی رویت بنماییم. دوست عزیزم تا مترویی که در چند قدمی محل اقامتم بود اومد، مثلا شما فکر کن ما شرق بودیم اونا غرب، از ترس اینکه من گم و گور شم! تازه خیلی هم استقبال کردم که میاد دنبالم... شماها نمی شناسید این موجود رو، فقط همینقدر بگم که خواننده ی خاموش خیلی هاست! 


ادامه دارد... 


+ شاید پست بعدی رمزی باشه و رمز به افرادی داده میشه که ابراز وجود کرده باشن اقلا تو این پست :))

وقتی از دوست حرف می زنم، از چه حرف می زنم.

بعد از ظهری در کیفتو باز کنی و ببینی یه بسته M & M گذاشته تو کیفت... 

شماهام اینجوری باشید، وقتی رفیقتون کیفش رو میده که نگه دارید و میره جایی دس کنید تو کیفش و با دوس داشتنی هاش سورپرایزش کنید.

+ سوپچایز ^-^ سوپرایز + چای

خب آخه یعنی چی که دوستای مجازی من این همه خوبن...؟

و دنگ شو میگفت...

آمدم از راه دور و

همچناندورم


من

از 

تو

من چقدر عاشق تجربه ی طعم های جدیدم:)

خوشبختی یعنی ساعت 11 شب دوست شیرازیت ببردتون بابا بستنی ^-^ اون وقت شب هم همچنان شلوغ بود. 

حالا دیگه نه تنها می دونم بستنی طلاب چه طعمیه، بلکه طعم بستنی بابابستنی رو هم چشیدم ^-^  

+ اگر گذرتون به شیراز افتاد حتما اینجام برید:) 

یکی از بستنی هاش طعم بهارنارنج داشت، اوم... طعم بهشت می داد انگاری...

و اینم بستنی جان... دلتون نخواد

سفرنامه تهران!

قصد نوشتن سفرنامه رو نداشتم، به نظرم کار بیهوده ای بود و حوصله سر بر برای شما...

اما با چوپان فکر کردیم وقتی ننویسیم همه چیز رو یادمون میره، دوست داشتم خودش بنویسه چون بهتر از من می نویسه ولی خب نشد.

شب که می خوابیدیم با هم طی نکردیم کجا و کی هم دیگرو ببینیم، صبح با آرامش چای و یه لقمه نون، پنیر و گردو که بابام برام درست کرده بود رو خوردم و اعضای خانواده رو بوسیده و به چوپان گفتم باش میام با تاکسی تلفنی دنبالت که بریم ترمینال، راننده با سرعت 20 کیلومتر در ساعت ما رو به ترمینال رسوند، وسط راه اجازه گرفت که بنزینم بزنه تازه!!! البته با داد ما رو به رو به شد و به راهش ادامه داد با همون سرعت فوق:|

خلاصه آخرین مسافرای اتوبوس بودیم رسیدیم و به محض سوار شدن حرکت کردیم. وقتی سوار اتوبوس شدیم دیدیم آقای راننده 5بااار بهمون زنگ زده:دی هیچی دیگه نزدیک بود از پرواز... عه نه چیز از اتوبوس جا بمونیم:| 

دو تا خانوم تو راه پشتمون بودن که هنوز از شهر رشت خارج نشده بودیم فیها خالدون همو در آورده بودن و دیگه فقط از نحوه ی آشنایی نوه عموشون با نامزدش صحبت نکرده بودن با هم... 

من و چوپانم آهنگ گوش می کردیم دوتایی با یه هندزفری، اون وقت چوپان هر بار تکون می خورد این بیل بیلک از گوشم کنده میشد و اصلا اوضاعی بود! آهنگ گوشیدن با اعمال شاقه

--- 

نزدیکای تهران بودیم که به یکی از اقوام پی ام دادم و کمی خوش و بش کردیم و گفتم ما نزدیکای شهرتونیم و اینا، گفت که میاد دنبالمون و من هرچی می گفتم بابا ما اصلا مزاحم نمی شیم،چوپانم از اونجا بلند می گفت بگو که نیاد و ما خودمون از پس کارا بر میایم و اینا

اوشون می گفت شما چقدررر حرف میزنید:| من می خوام بیام، فقط بگو کی می رسی؟ خلاصه هرچه من و چوپان خواستیم منصرفش کنیم نشد که نشد! که البته خوبه که بی خیال نشد، خوش گذشت بهمون:) 

خلاصه اومد دنبالمون و تو همون ترمینال رفتیم برای ادای نماز ظهر، جالبه که نماز شکسته ی ما بیشتر از نماز میزبانمون طول کشید:)) بس که ما موجودات کند و اسلوموشنی هستیم. 

ناهارمون رو در نایب وزرا میل نمودیم و بعدش هم رفتیم یه جایی که گویا دایی امیر شکلات بود(اسمش رو نمی دونم خب!) و هات دارک(!) چاکلت زدیم تو رگ با خامه و اون شکلات ها هم خرید برامون که نشد بخوریم البته...

به میزبان پیشنهاد دادم چوپان رو بزنیم که دختر بدی بوده و هات چاکلتش رو نخورده، ولی نزدیمش،فک کردم بچه که زدن نداره:دی 

سر اون خیابونی که بودیم یه تابلوی 16 بود و جالبه که وقتی رسیدیم هتل و دراز کشیدیم رو تخت فهمیدم هردومون به اون عدد 16 دقت کرده بودیم! :-" 

بعد لمبوندن دسر شور گذاشتیم که کدوم هتل رو تایید نهایی کنیم، نظر میزبان این بود که بریم خونشون و نظر ما هم این بود که به خونواده گفتیم می ریم هتل، پس باااید بریم هتل، با کلی هماهنگی و هی عوض کردن انتخابهامون بالاخره همگی سر یکیشون به توافق رسیدیم... خلاصه دست دوست مجازیمون درد نکنه که راهنماییش به دردمون خوردو در نهایت انتخاب خوبی از آب در اومد:دی

این قسمت شور گذاشتن سر انتخاب هتل حدود یک ساعت، بدون اغراق طول کشید. از ما اصرار هتل و از دوستمون انکار... 

قول داده بودم بگم که اسم هتلمون چی بود، اما با خودم فکر کردم شاید چند وقت دیگه هم مجبور شیم بریم همونجا، پس بهتره فعلا اسم هتل پیش خودم محفوظ بمونه. 

القصه غروبش یه کم نشستیم و تو اتاق با هم حرف زدیم و زنگ زدیم روم سرویس برامون چای آوردن، خوردیم و رفتیم بیرون... همیشه بدم میاد وقتی با کسی هستم با تلفن با شخص دیگه ای صحبت کنم، اما این بار یک ربع تمام تو بلوار کشاورز با پدرم صحبت کردم، بعدش رفتیم فروشگاه فرهنگ و برای هانی هدیه گرفتم، چوپانم عکس ببعو دید و کلی ذوق کرد. یه ساک ببعو دار هم خرید، چوپانه دیگه چی کارش می شه کرد؟! دلش به ببعوهاش خوشه، اینم ذکر کنم که از رشت به تهران هرجااا گله ببعی دید ذوق کنان گوشیش رو در آورد و چیلیک چیلیک عکس یادگاری ازشون گرفت.

غروب وضو گرفتیم، چای آوردن برامون خوردیم و رفتیم سمت پل طبیعت، رفتیم مسجد رو به روی تآتر شهر و نمازمون رو خوندیم...

سر در ورودی اینو نوشته بود که منم باهاش عکس انداختم!

"آفرین دخترم، کفش را بیرون مسجد در بیار!" و جالب این بود که تنها دخترای جمع حاضر ما بودیم و البقای همه خانومای بالای پنجاه سال تو مسجد حضور داشتن :)) 

بعدش راهی پل طبیعت شدیم که یه جاهایی اینقدررر تاریک بود که هر لحظه احتمال می دادیم بهمون حمله شه:دی ولی همچنان به راه ادامه دادیم و کم نیاوردیم حتی تو تاریکی، اندکی نشستیم و خستگی هم در کردیم.

بالای پل طبیعت گوشی رو دادیم کسی ازمون عکس گرفت چند تایی و همشون خیلی خیلی خوشگل افتادن، فکر نکنید ما زشتیم، نه خیر فقط خیلی بد عکسیم:))) 

برای خوردن شام 500بار انتخابمون رو تغییر دادیم، یه جایی رفتیم تو یه رستورانی از گارسون پرسیدیم رستوران فلان کجاست:)) خیلی حرکتمون استثنایی بود می دونم:دی 

از همون لحظه اول نظر من رستوران پستو بود، بعد از بالا پایین کردن منوها و کلی گزینش و رد صلاحیت باز رسیدیم به پستو و بار و بندیل رو جمع کردیم و رفتیم اونجا :)) 

من واسه شامم آب پرتقال گرفتم. بله... 

یادم رفت قسمت مهم ماجرا رو بگم! از دوستمون شنیده بودیم تو ولیعصر یه خیابونی به اسم رشت، هست! دیگه چوپان گشت و خیابون مورد نظر از رو از تو نقشه پیدا کرد و بالاخره رسیدیم! خیابون رشت اون وقت شب عین شهر خودمون شلوغ بود و کلی بچه و جوونم اونجا تجمع کرده بودن که دلیلش مشخص نبود:دی 

رشت هرجا باشه رشته! در ضمن باید اشاره کنم که بارون هم بود وقتی قدم می زدیم اون طرفا...  گفتم که! رشت هرجای دنیا باشه بازم رشته:دی 

بعد خوردن شام هم دور و بر ساعت 1 شب بود که برگشتیم هتل، شب خیلی خوب و آرومی بود. 

فردا صبحشم که من کلاس داشتم تا غروب، صبح رفتیم پایین برای صرف صبحونه، ولی کیف دستیهامون دستمون بود، رفتیم طبقه همکف که یه آقایی از کارکنای رستوران اومد و گفت دخترا بی صبحونه نرید خب، بیاید دو لقمه بخورید بعد برید و من و چوپانم همو نگاهی کردیم معنادار و هاج و واج و فهمیدیم داشتیم از هتل خارج می شدیم و رستوران طبقه ی اوله:))) خلاصه با کمی بی میلی گفتیم خب باشه!!! =)) :))))) میایم صبحونه می خوریم!!!

بعد رفتیم صبحونه رو کشیدیم و اومدیم نشستیم با آرااامش تمام صبحونه خوردیم و این آقاهه م هی می رفت و می اومد به ما لبخند میزد. یارو فکر کرده بود اینا که دیرشون بوده، چطور اینقدررر آروم دارن می خورن؟! اینا که داشتن میرفتن حالا اومدن دیگه چرا پا نمیشن؟ خلاصه ما با آرامش تا آخر صبحونه مون رو خوردیم! 

از ساعت 10 تا 4.5 هم بنده در کلاس حضور داشتم، اومدم از کلاس بیرون چوپان عین مامانای مهربون منتظرم نشسته بود. دیگه با هم با کیف و کلی بار و بندیل رفتیم امامزاده صالح، بهم گفته بودن اونجا واسه مسایل احساسی(!) دعا کن، اگر شما کردین منم کردم. فقط برای چند تن از دوستانم دعا کردم که فکر کردم خودشون مایلن متاهل شن، برای خودم قصد داشتم دعا کنم که عاشق شم/شیم! و احساسات مرده م زنده شن، دعا کنم کسی رو داشته باشم که واقعا بتونم بهش بگم دوسش دارم، اما این دعا رو هم نکردم، یه صفحه قرآن برای خوندن آوردم از اون قسمت که میذارن برای ظهور امام زمان، که صفحه ش169 بود!!!(حاجت روا میشم یعنی:دی)؟! دوتایی خوندیمش... 

و بعدم خدافظی کردیم و من آرزو کردم به زودی باز بتونم برای زیارت بیام، امامزاده صالح شبش خوبه، نه؟ من که نشد شب برم، اما میگم روزای بارونیش محشره... خدا نصیب همه کنه، آمین ^-^



مشهد / خیابان دستغیب

اینجا درست جلوی خونه ای که هستیم یه ایستگاه سلامتی هست که توش دوچرخه گذاشته شده ! دلم داره در میاد که برم و باهاش دور بزنم ... 

راستی این هم عکسی از آرمان شهر من!!! جایی که بشه با دوچرخه ایمن تردد کرد . اینجا مشهده !همون جا که هی طفلی مشدی ها از اعلم الهدی می نالن ، یه چیز خوبی هم داره شهرشون لطفا بهش بنازن:دی  (لغو کنسرت ها تو شهر مشهد از شاهکارهای بزرگ اوشون بوده!!!) 

مشهدنامه !

شاید بشه گفت پر هیجان ترین سفر عمرم بود این سفر ! 

غروب رسیدیم پسر دایی کوچولوی دوستم تماس گرفت که من نزدیک فرودگاهم و الانا بهتون می رسم!!! گفتم ای بابا ما کسی میاد دنبالمون از طرف شرکت و این حرفا... خب ما اصلا هتل نرفتیم .دیگه کلی شرمنده شدم و گفتم برگرده به کاراش برسه و من برم خونه ببینم برنامه م چیه. اومدیم مهمانسرای شرکت دوستم اینا که خیلی هم تمیز و خوب بود . اینکه میگم پسر دایی دوستم ، پسر دایی یکی از دوستای خوبمه که تو سفر همراهمون نبود . ولی خب سفارش کرده بود که پسر داییش بیاد دنبالمون.

اومدیم خونه و همچنان من اصلا مشتاق نبودم با فامیلای دوستم رو به رو شم . و در ضمن نه من نه دوست رشتیم با آقایون بیرون نمیریم واقعا ...خب کلا احساس غریبی می کردم و مدام احساس می کردم تفاوت های زیاد حالمو بگیره!!! از طرفی انقدررر این بنده خدا با محبت بود ، یا نمی دونم شاید دوستم خیلی عزیز بود براش و چون سفارشمونو کرده بود، پسرداییش اونقدر اصرار داشت محبت کنه . لباسا رو عوض کردیم ، وضو گرفتیم و دیدم اس ام اس طولانی دارم ازشون که تعارف نکنید و این حرفها...من دارم میام سمت شما ، من باز اصرار داشتم که شما تاکسی ما که نیستید !!! خلاصه آدرس خونه رو دادم و اومدن دنبالمون و سه تایی راهی حرم شدیم. من و دوستم هردو معتقد بودیم انگار اصلا پسر عمه ای چیزیمون بوده و چند سالهی هست می شناسیم همو. یه سری ویژگی های مشترک داشتیم با هم که خب باعث شده بود غریبی هم نکنیم باهاشون . خلاصه 12م یه شب بی نظیر بود ، عجیب آرامش داشتم ... از دور به ضریح نگاه کردیم و برای همه سلامتی خواستم.اون اولم برای دوستم یه همسر لایق خواستیم ، سعی کردم تک تک بچه های اینجا رو یاد بیارم و واقعا می تونم به جرات بگم همه رو یاد آوردم همه رووو. حس غریبی داشتیم من و دوستم و باورمون نمیشد در عرض دو سه روز تصمیم گرفتیم و به قول معروف طلبیده شدیم ، قبل رفتن به دوست جان رشتیم گفته بودم هر باری که میریم حرم می خوام 7تا از قضاهامو به جا بیارم ، عزیزکم می شمرد نمازامو که کم نخونم !دیگه وقت تنگ بود و من نمازو خوندم و جمع کردیم رفتیم سمت ماشین . ساعت حدود 12 شب بود که رفتیم آبمیوه سجاد و من شیرموز پسته مخصوص خریدم ، به شدت معجون عجیبی بود مملو از بادوم ، من نمی دونم کی گفته کسی که پسته دوست داره حتمااا بادوم هندی و زمینی هم دوست داره؟! طفلی فامیل مشهدی کلی مایه گذاشت مخصوصشو سفارش داد به سختی تا نصفش پیش رفتم و هی هم چک می کرد بفهمه دوس داشتم یا نه . منم سعی می کردم با نیش باز بریزمش تو حلقم :)) شب اول خیلییی خیلی خوش گذشت. آبمیوه ی دوستمم انبه آناناس بود که گویا اونم طعمشو دوس نداشته. مشدی های دوس داشتنی ؟آبمیوه سجاد چیش خوبه؟ نکنه همون شیرموز رو باید می گرفتیم؛) ؟!

خلاصه بعد از کمی ولگردی و دور دور تو شهر دوس داشتنی مشهد برگشتیم خونه و صبحش با یه دوست عزیز وبلاگی!!! قرار داشتیم واسه صبحونه... کجا :دی ؟ بی ام دابلیو کلاب... شبش فامیل مشهدیم تایید کرد اینجا رو که انتخاب کردیم . خلاصه یه صبحونه ی مشتی زدیم و کلی حرف و حرف با دوست وبلاگیم ، طفلی دوستم فک کنم خسته شد بس که حرف نداشت باهامون بزنه و بس که خب منو می شناخت و همه چیمو می دونست :) ولی من و دختر مشهدی تا بخواین با هم حرف زدیم ؛) متاسفانه اون روز کادو و سوغاتی که از رشت براش برده بودیم جا موند خونه و راهی نبود که بشه برگشت و برش داشت :( دوست عزیزم ما رو شرمنده کرد.

همون حین که صبحونه می زدیم اس ام اس و زنگ پشت زنگ که کجایین و هیچی دیگه...منم هی نگاه می کردم به گوشی و اس ام اسارو می خوندم و گوشی رو میذاشتم کنار بی جواب :)) میگفتم دیرتر حالا زنگ می زنم دیگه! زنگ زدم گفتم الان دیدم تماس گرفتین  (نگفتم اس ام اساتو خوندم و جواب ندادم:)))!) دوباره اصرار که من بیکارم و دوس دارم بیام . شما بگین کجا بریم چی کار کنیم ؟

خلاصه پسر دایی اومدن تقاطع سجاد و خیام دنبالمون  و این دوستم یهو بی مقدمه گفت شما اس ام اس میدادین مگی هی گوشیشو نگاه می کرد می خوند و می ذاشتش کنار :))) اس ام اسا رو میدید و اهمیت نمی داد :))) 

ما هم ضعف کردیم از خنده که این بشر باز منو لو داد . پسر دایی میگفت عااالیه این دوستت مگی ... هرچی تو مخفی کنی این لوت میده در لحظه :))!!! 

بعدشم دور زدیم و آهنگ گوش کردیم، چشام نیمه باز بود تو ماشین و لمیده بودم آهنگ ماه و ماهی هم پلی می شد ، اوممم  ، چون من و دوستم گشنه نبودیم گفتیم ناهار نریم و دور بزنیم:| ، حالا طفلک این بچه مظلوم گشنه بود و روش نمیشد بگه پس من چی :)) بالاخره اون روز جای ناهاربه رای من رفتیم سینما هویزه ، بعد از 200بار تاس انداختن بلیت فیلم عجیب اعترافات یک ذهن خطرناک:| ! اونم که هیچی... قبلش رفتیم یه کم نشستیم تو کافی شاپ سینماش و یخ بهشت پرتقالی خریدیم و خوردیم. من و پسر دایی سر درد شدیم یهو از سرماش ... دخترم که واسه خودش نیمچه دکتریه اصرار داشت دستتونو بکنید دهنتون و زیر زبونتونو فشار بدین!!! پسر میگفت سر درد هیچی ... حالا هزار جور درد و مرض دیگه میاد سراغم از خیر درمان سردرد گذشتم :))) :دی 

اینم پاهامون از لای شیار دو میز ؛) کدوم پاهای منه ؟! 


تو سینمام که ماجرا داشتیم دیگه ، منم روحیه م شاد و طنز طلب ، یارو آدم می کشت میگفتم بچه ها یاد بگیرید. نوچ نوچ نوچ یاد بگیر ! حس می کردم لازمه برای پسرم چنین فیلمی :| :دی چون شدیدا اصرار داشت بریم فیلم دوران عاشقی گفتم این فیلم رو ببینه براش خوبه:دی مرد باید بشه در آینده! والااا... پسر رای به فیلم عاشقانه میده آخه :دی ؟! ایش...

 تمام طول سفر و تو سینما من نقش مادری داشتم و تو سینما هم همشم وسط بودم یکی این ورم یکی اون ورم! 

پسر دایی که 5دقیقه از فیلم نگذشته بود گفت از دوستت بپرس بریم ناهار ؟ خوابت نمیاد ؟ گشنه نیستین ؟! یعنی اصلااا دلش نمی خواست این فیلمو ببینیم:))) دخترمم که هیچی دیگه چشماش نیمه باز بود و طفلی مراعات می کرد نق نمیزد. منم فیلمو دوس نداشتم ولی خب حاضر نبودم میدونو خالی کنم :))) 

تو سینما دو نفر کنار دوستم نشسته بودن محشررر!!! یعنی نمی تونم بگم چه صحنه ای بود :)) دخترم شال رو انداخته بود تو صورتش که صحنه ها رو نبینه !!! منم هی میگفتم خوبه آوردمتون فیلم ترسناک و اجتماعی ...عاشقانه می رفتیم چی میشد:))) !!! تو اون بکش بکش و دنیای وانفسای فیلم اینا انقددد چسبیده بودن به هم هیییچی هم تمرکزشونو به هم نمی زد تازه :)) 

صندلی ما طفلی هام عدل تو حلق اینا بود !!! 

خلاصه بعد سینما رفتیم باز یه کم دور و خدافظی کردیم رفتیم خونه مون که دوش بگیریم. پسر دایی هم برگشت خونه ش... البته با نارضایتی که ناهار نخوردیم! رسیدیم خونه دیدم اس ام اس داده کاااش ناهار می رفتیم فلان جا ... :))) این بچه هرکاری می کردیم تهش پشیمان و نادم بود و کلمه ی محبوبشو رو می کرد، کااااش فلان کارو می کردیم ... :| :)) دیگه قرار شد دوش بگیریم نماز بخونیم و ساعت 7 اینطورا بریم شام... دیگه قبل قرار تماس گرفت که ایرادی داره دوستمم بیاد و من گفتم ما با شما راحتیم و ترجیحا نه دیگه حالا ولی اگه خیلی دوس دارین بگین بیاد :دی 

اس ام اس گویا براشون نرسید اومدن دنبالمونو یه مدت خیییلی کمی پایین منتظر ما شدن:| خیلی کم... چون من می خواستم نماز مغربمم بخونم خیالم راحت شه... دیگه رفتیم پایین و گفت چی کنم بریم دنبال دوستم؟! تو خونه با دوستم فک کردیم بهش گفتم ببین اگه من بخوام جایی برم و بپرسم میشه دوستمو بیارم و اون بگه نه من ناراحت میشم! اونم گفت درسته پس بگیم دوستشم بیاره و مشکلی نیست از نظر ما... دیگه گفتیم اگه خیلی دوس دارین بریم دنبال دوستتون و ایشونم زنگ زدن و سه سوت رفیق جانشون حاضر شدن و رفتیم برای شام ... لحظه ی بیرون اومدن دوست جان پسر دایی عالی بود:))) 

پسر دایی : اه !!! اینم که سفید پوشیده :| !!! 

خلاصه که کلی سوژه بود ست بودن پسردایی و دوستش:)) بگذریم که رفتیم تو روشنایی دیدیم کفششونم یکیه! یک رنگ حتی... شلوارشونم یکیه ، فقط یکی سرمه ای و اون یکی سبزه :| :))) یعنی عالی بود این سوژه...

از همه بدتر اینکه کفش منم از دور شبیه کفش این دو تا بود. دوس داشتم کله مو بکوبم به دیوار از بابت این فاجعه:))

دوست جان پسر دایی هم خیلی خوب با ما جور شدن و خیلی خوب بودن ...هم نام بابامم بودن تازه :دی 

ایشون که اومدن کل کل رشتی ها و مشهدیا شروع شد. وااای دیگه داشتم کلافه می شدم بچه ها ول کن ماجرا نبودن که :| :)) 

این رفیقشون هر جمله ای که می خواست بگه شروعش این بود : ماآاآاآا مشهدیاآاآاآآ... :))) با همین لحن آاآاآ باید بخونیدا آ ی خیلی کشیده و آهنگین :))))) اون وقت با لهجه ی کاملا تهرونی سعی می کردن حرف بزنن  ...عالی بود یعنی ! کل کل بین ماشینا بود و ما میگفتیم اسپورتیج و توسان حکم پرشیا و پراید دارن تو رشت در حال حاضر ! اینا نق نق که ما چرا منطقه آزاد نیستیم ؟ حیف و بعد گفتن البته ماشینای خوبمون بیشتر از رشته... اینا از موقعی که رفتیم وارد خیابون شدیم چشمشون می گشت یه ماشین خوب تو اون خیابونای بالا نشونمون بدن از شانس بدشون شما بگو یه اسپورتیج (همون پرشیای ما!) اگه رد شد :)))) عالی بود. در حالیکه فرداش که من و دوستم تنها بودیم تا بخواااین ماشینای خوب خوب دیدیم تو خیابونا :دی 

بگذریم ... خلاصه رفتیم شام و اول چای ترش! خوردیم و سفارش غذا دادیم من که سالاد گرفتم بچه هام یه چیزایی گرفتن دیگه:دی همش مرغ و گوشت دار بود من طفلی هیچ گزینه ای جز سالاد نداشتم. جالبیش اینه دوست پسر دایی درست نقطه مقابل من بود و هرچییی که گیاهی نباشه رو دوس داشت !!! 

اینم عکس اون شبمون ... 

ادامه دارد ... :دی احتمالا البته !

+ دارم سعی می کنم خوب باشم ، مرگ مادر یکی از دوستام باعث شده نتونم خوب باشم ، این پست رو شبونه تو مشهد نوشتم و آپ نکرده بودم ... براشون طلب صبر می کنم.