مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

یک قدم آن ور خط !


امروز کلاس آمار پیچانیده شد توسط بنده ، از صبح برای ساعت آمار برنامه داشتم !

برای خودم و یار فرضی کتاب برده بودم ! پارک جلوی دانشگاه را برای آفتاب گرفتن و کتاب خواندن از پیش در نظر گرفته بودم ...

مثل همیشه با ورودم به پارک حالم یک جور خوبی شد ... طبق روال همیشه یک نگاه کلی به پارک و مردم داشتم ...

همین حین که می نشستم روی صندلی یار فرضی آمد ... غریبه ای که برایم آشنا بود ... کتابش را دادم و گفتم بخوان ...

رفت روی نیمکتی نشست که درخت بالای سرش سایه بانش شده بود ...

یک ساعت فرصت بود ! یک سگ پشمالو و صاحبش مدام دور ما می چرخیدن و سه دختر دانشجو که روبروی من نشسته بودند و درباره م حدس می زدند! یک جاهایی در گوشی صحبت می کردند و یک جاهایی بلند ...

یک آقایی آن طرف پارک کتاب می خواند و آقای دیگری طرف دیگر با کت و شلوار اتو شده و رسمی سیگار می کشید . سگ پشمالو دوستش داشت !

با خودم فکر کردم چقدر خوب می شود اگر هر روز یک ساعت بروم پارک قدمی بزنم و کتاب بخوانم ...

اصلاً کتاب خواندن و پارک یک طرف دیدن مردم عادی ... مردم خیلی معمولی حالم از از خوب به عالی بدل می کند !


× و من امروز چقدر حالم عالی ست : )




بار دیگر شهری که دوست می داشتم ...



دیشب بود ، همین دیشب که باران ماشینم را گلی کرده بود ، همین دیشب بود که با وجود تعطیل بودن ساعت 1 وقت برگشتن به خانه دقایقی در ترافیک گیر کردیم ، همین دیشب بود که چاله چوله های خیابان آخ من ، کمرم و حتی آخ ماشین را در آورده بودند ... چه می گفتم ؟ هان ... همین دیشب بود که از این سر شهر کوبیدیم و به آن سر شهر رفتیم تا چرخی در شهر کتاب آن سر شهر بزنیم ، فکر کردم کتاب نخوانده که زیاد دارم ، ولی دستم رفت سمت کتابی که خیلی مدت بود تصمیم داشتم بخرم . بار دیگر شهری که دوست می داشتم ...

همین امروز بود که شروع کردم به خواندنش ... لا به لای خواندنش بودم که یادم افتاد پری ، پری را باید می دیدم ... قرارمان چه شد ؟ چیزی به غروب نمانده ...

جویای احوالش شدم ، گفت همین امروز ، حاضر است از آن سر شهر به این سر شهر بیاید ... تا قدم بزنیم خاطراتمان را ... همین امروز بود که من نمازم را خواندم ، کتابم را نیمه رها کردم ، رژ لبم را روی لبم کشیدم و مژه هایم را کمی تیره کردم.

همین امروز بود که با هر نگاه به آینه و ساعت لبخند روی لبم می نشست . زودتر از همیشه سر محل قرار حاضر شدم و آرام تر از همیشه قدم بر داشتم ... و با خودم زمزمه کردم ، بار دیگر شهری که دوست می داشتم ، عطر گل های بغل به بغل گل فروشی ها ، دیدن چهره ی خندان مرد گیلک که سعی داشت با حرکات دست ، خاطره ای خنده دار را برای فروشنده ی مغازه ی کناریش به تصویر بکشد .

پری ، پری را دیدم امروز ... با دیدنش قند در دلم آب کردند ، قدم هایم را تند و محکم به سمتش برداشتم ! من ، پری و حرف های مشترک ... من ، پری و قدم زدن در پارک ترین پارک شهر دنیا ، امروز ... من بودم و پری و دنیا دنیا حس خوب ... و من مدام از نظرم می گذشت ... بار دیگر شهری که دوستش دارم ...


× شهر من ، رشت ... هرچقدر هم بارانی باشی ، هرچقدر هم پر ترافیک و هر چقدر پر چاله و چوله که نه! پر خندق باشی ... تو شهر منی و من ، عاشقانه دوستت دارم .



تو چقدر بایدی ...



مثل همیشه پر هیاهو برایش از ماجرای امروزت می گویی و مثل همیشه یک گوشه کز کرده و با نگاه غم دار که تناسبی با صورت خیلی سفیدش ندارد ، به قول خودش به تماشای زیبایی تو نشسته . وسط صحبت های تند و تندم یک باره بر میگردم و انگار چیز مهمی یادم افتاده باشد ، چند ثانیه سکوت می کنم و یک نگاه به صورتش و با بی تفاوتی می پرسم " گفتی کی میری تهران ؟ "

انگار یک غم بزرگی از روی دوشش برداشته باشم یک لبخند آرام خاص خودش روی لب های خیلی دوست داشتنیش می نشیند و آرام زمزمه می کند که " شاید هیچ وقت! "

و تو سعی می کنی آرام و بی تفاوت خوشحالیت را از موجود سفید دوست داشتنیت پنهان کنی و نگاهت را از چشم های مغمومش بدزدی و با بی خیالی شانه ای تکان می دهی و با یک جمله دیالوگ را پایان .

"من میگم حتماً خیرت این بوده که نری ! "

و نگاه گرمش به تو که ادامه دار و کشدار می شود و دوباره حس امنیت ، آرامش به زندگیت بر می گردد .


× سری داستان های مگهانانه



ویار !



انگار این عادت روزه داری و پشتش هوس کردن انوع اقسام خوردنی ها از بچگی روم مونده ...

یادمه وقتی 9 سالم بود خیلی ریز و کوچولو بودم ! و لاغر ...

یادمه همه ی روزه هام رو گرفتم همون سال به اصرار خودم و پدر و مادرم نتونستن حریفم شن !

از همون سال هر روز پول تو جیبی از پدرم می گرفتم و هرچی که هوس می کردم ، خیلی زود خریداری میشد از بوفه ی مدرسه و تو کیفم گذاشته میشد و دیگه دل تو دلم نبود که اذون بگن و من برم سر وقت خوراکی های دوس داشتنیم ... یادمه تو کل کلاس 42 نفرمون فقط من روزه می گرفتم و چقدر معلم ها وقتی می فهمیدن به دید تحقیر نگاهم می کردن و می گفتن اینجا یه چیزی بخور هیچی نمی فهمی از درس تو گشنگی و رفتی خونه نخور ! باورشون این بود که من به اجبار خانواده روزه می گیرم . اون روزا رو خوب یادمه که زرنگ ترین بودم و نمره ی کمی نمی گرفتم و جالب بود که معلم ها هم چنان فکر می کردن با روزه من چیزی نمی فهمم از درس ...

کم کم بزرگ تر شدم ، فهمیدم روزه داشتن از نظر خیلی ها کار پسندیده ای نیست و بهتره مخفیش کنم ، یادمه اولین بار تو مدرسه ی سروش و توسط معلم قرآنم تشویق شدم و بعد تر معلم کلاسم بهم یه قران کوچولو یه عروسک بافتنی و یه گل چینی که خودش درست کرده بود کادو داد : )

و چقدر من ممنونشونم که بعد از سال ها حالم رو خوب کردن و فهمیدم بعضی هام هستن که روزه داری رو تحسین کنن ... و تا دوره ی راهنمایی مدیر مدرسه تشویقم می کرد و من حسابی خوشحال بودم از این گشنگی که می کشیدم و حس خوب افطار و ...

بعد اون دیگه همش تحقیر بود ! که برامم مهم نبود و همیشه سعی کردم به روی خودم و کسی نیارم که روزه ام : ) حتی اون ترمی که مجبور شدم تابستون واحد بگیرم و تو اون ماه رمضون خیلی سخت ... با تشنگی تو کلاس بشینم ...

من ماه رمضون و ماه رجب رو عجیب دوست دارم تو ماه های عربی ... : )

برای من هر دو طعم افطار دارن و حسای خوب ...

امروز که بعد مدت ها باز روزه بودم ، مدام هوس چیزهای خوش مزه و گاها عجیب کردم ! یکیش هم لبو بود که امسال یک بار بیشتر نخوردم ...

لبوی پدر ، لبوی مادر و لبوی بچه ...







طعم بی نظیر گشنگی : )



دلم برای ماه رمضون تنگ شده ...

ماه رمضون پارسال هر روز و هر شبش درد بود برای من ...

با اون حال از لحظه لحظه ش لذت بردم ...

و امسال آرزو می کنم که زنده باشم و با درد کمتر روزه رو تجربه کنم : )

× خدایا بهم انرژی بده که من زندگی می گیرم از ماه خوبت ...

× گیلک ها روزه شون رو با برنج افطار نمی کنن ، خیلی ساده تر با چای و نوشیدنی ولرم ... شامی و شله زرد روزه رو افطار می کنن ... تنها عکس از افطاری پارسالم این بود انگار ...






شب آرزوها...



خدایاااا شکرت واسه این روزای قشنگ ...

آرزوی امسال من برای خودم کاملاً مشخصه ، بعد از خواستن سلامتی برای اطرافیانم و خودم ، آرزو می کنم به استقلال مالی برسم ، به خدا نزدیک شم ، تصمیم های درست بگیرم برای زندگیم !

چقدر حس خوبی داره این آرزو کردن ها : ) و من چقدر امروز با همه ی تشنه بودنم از صبح حالم خوبه !


× فاتحه برای جمیع اموات وبلاگستان خوندم و برای همشون طلب آرامش و مغفرت کردم : )


شب آرزوها



شب آرزوها باشه ، بارون بباره ... دلت آشوب باشه ...

اون وقت دعا نکنی ؟!

مگه میشه اصلاً ؟!


× خدایا کمکم کن به دور از احساس تصمیم بگیرم : )


بسیار سفر باید ...



دلم می خواد یه سفر خیلی سبک دو سه روزه برم جایی ... مقصد مهم نیست ! یاری که قرلره همراهیم کنه مهمه ...

دلم یک رفیق خوش سفر می خواد و یه عالمه آرامش و هیجان ...


× دلم می خواد یه کوله بردارم و برم ! بدون اینکه هتلی چیزی رزرو کنم ! برم و اولین هتل که جای خالی برای دو نفر داره مستقر شم .

× اصلاً بهار همیشه من نیمه منطقی رو تماماً احساسی می کنه !

× به یک هم سفر خیلی خیلی خوب و با ذوق ! کمی باهوش نیازمندم !




مهمون دارم ، سه تا از دوستانم رو دعوت کردم !

خونه به شدت به هم ریخته ، کلی خرید کردیم دیشب از هایپر به اتفاق بابا که الان باید همشون رو جا بدم تو کابینت ! و بعضی هام یخچال ...

دیشب که بر گشتیم خونه خیلی دیر بود و فرصت نشد هیچ کاری کنیم فقط زیتون اسلایس شده ی خوب پیدا نکردم و زیتون کنسروی خریده بودم که بیدار موندم و اونا رو حلقه حلقه کردم !

یه لیست خرید دیگه ام آماده کردم واسه مامان که وقتی بر میگرده سبزیجات تازه بخره از بازار ...

و رفتیم واسه خواب ! الان بعد از یک صبح کاملاً تنبلانه اومدم پایین بالاخره و با دیدن آشپزخونه ی به هم ریخته واقعاً حالم بد شد...

اصلاً نمی دونم چجوری باید به کارا برسم !!!:( همیشه روزایی که من مهمون دارم خونمون تو بدترین وضع ممکن هست که وقتی مهمون می رسه اونقدری که همیشه خوشحالم ! نیستم ... یه خستگی بدی تو وجودم هست ... امیدوارم امروز زود به همه کارهام برسم و مهمونی ختم به خیر شه !


نقطه ی تعادل !




بعد از 6 ماه ، امروز احساس کردم که به تعادل رسیده همه چیز ...

من نه مثل پیش بی تابم برای کسی ، نه متنفر از ازدواج و هرگونه رسیدنی ... نه خیلی ذوق دارم برای اتفاقات پیش از تاهل و نه خیلی فراری هستم از رسم و رسومات ...

احساس می کنم درست به جایی رسیدم که مدت ها آرزوش رو داشتم!

فقط از نظر اعتقادی احساس می کنم باید محکم تر می بودم که نیستم ، باید براش تلاش کنم !

یک حس بی حسی دارم نسبت به تمام اتفاقات دور و برم که دیگه نه مثل پیش ذوق زده میشم ازشون و نه مثل پیش غصه م میشه از هرچیز کوچیکی ... الان به حسی رسیدم که اسمش رو تعادل احساسی میذارم و می دونم اصلاً دلیلی نداره برای چیزی اونقدر ناراحت بشم و دلیلی نداره برای خیلی چیزها ذوق به خرج بدم !

اصلاً به من چه که فلانی ماشین 20 میلیونیش شده یه ماشین 80 تومنی ! به من چه که فلانی بچه دار شده !!! که اونقدر ذوق کنم ... به من چه که عروسی فلان دوستمه که مدت هاست در انتظار چنین روزی بودن ...

خوشحالی دیگران هنوز خوشحالم می کنه ! ولی نه اونقدری که قبل تر هیجان زده می شدم ... : )


× تعادل رو دوست دارم و حالا سخت منتظر روزی هستم که برای خودم هیجان زده شم! برای خودم ذوق کنم و خبر خوشی خودم رو به دیگران بدم ...

× یه وقتایی فکر می کنم که دقیقاً حق من از زندگی اینی بوده که الان هست ؟ که کسی همه پس اندازم رو برداره ببره و دیگه جواب زنگ هامو نده ؟! حقمه که وقتی برای همسر دوستم یه کار نسبتاً خوب با حقوق خوب پیدا کردم ، دوستم بره و گم و گور شه ؟

× شکر می کنم خدا رو که با وجود این همه بدی اطرافیانم هرگز نشد فکر کنم چرا من رو کم دوست داشته خدام ؟! همیشه ی خدا گفتم که بنده ی بدی بودم ، حالا امروز که فکر می کردم ... دیدم اونقدرا هم بد نبودما !!!


ارزیابی فروردینم !


روزها می گذرن خوب و بد ! من هم همش تو یه حالت مستی و گیجی به سر می برم ...

کمتر پیش میاد کتاب هام رو باز کنم و ورقی بزنم حتی !

بیشتر وقتم صرف با دوستا و خانواده بودن میشه ، سعی می کنم آهنگ های خوب کشف کنم و سعی دارم ماهی یه بار سینما برم ! دیروز استارت زده شد و اولین فیلم سال 94 رو به تماشا نشستم ! رخ دیوانه ...

پیشنهاد می کنم حتماً ببینیدش که ارزش دیدن رو داره ، من دوسش داشتم خیلی ممکنه برای خیلی ها معمولی باشه ، در هر حال شک نکنید که ارزش دیدن داره ...

سعی داشتم هر ماه یه کم از حجم درسی که باید مطالعه کنم رو کم کنم! که موفق نبودم توش ، زبون آلمانی رو هم که گذاشتم یه گوشه و هیچییی دیگه هیچی نخوندم !!!

برنامه دیگه م این بود که اجازه ندم کمدم در عرض دو روز به هم بریزه که رو قولم وایسادم و کشوم همش مرتب و خوشبو و عالی هست : )

برنامه های دیگه هم داشتم که باید عملی می شد و نشد ولی در مجموع از فروردینم راضیم : )

جواب دادن به کامنت ها ، هی به تعویق می افتاد که سعی کردم تو اولین فرصت همشون رو جواب بدم و این کارو کردم !


× تو مسیر تازه ای قرار گرفتم که توش پر از مه هست و هرچقدر بیشتر سعی کنم ببینم ، کمتر می بینم ! بی خیال شدم و سعی دارم خودم رو دست خدام بسپرم ...

× رشته ی نه چندان دوست داشتنیم رو تحمل می کنم و فکر می کنم که بالاخره چی میشه یعنی ؟! بازم هرچی بیشتر نگاه می کنم و دقت می کنم کمتر می فهمم چی قراره پیش بیاد .

× یکی از اتفاقات خوب زندگیم تو این ماه رقم خورد و باعث شد بیشتر خودم رو بشناسم ! شاید در ظاهر اتفاق خوش و خرمی هم نبوده ، شاید اعصابم رو خط خطی کرده ، ولی فکر می کنم لازم بود تجربه ش کنم !


سید !



همیشه دلم می خواست بابای نی نی آینده م و نی نی آینده م سید باشن ...


امروز یهو یاد این ایده آل کاملاً فانتزی و بامزه افتادم ! گفتم اینجا ثبتش کنم !


× برادرم یه کتاب داشت که درباره ی دختری بود که نذر سید فقیر لحاف دوزی می کننش! یعنی دخترک وضع خوب رو به عقد سید فقیری در میارن ! اون وقت برادرک مدام راه میره و میگه کو این سید فقیر لحاف دوز که بیاد و راحتم کنه از دستت :))) ؟!