مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

قرار کاری

کارامو رو به راه کردم، لباسامو پوشیدم و رفتم سر قرار... 

عصر جمعه و اون همه شلوغی؟ پلات رو گرفتیم و رفتیم به هوس من برسیم، رشته خشکار... میشه تو شهر به این بزرگی همش یه کافه باشه که رشته‌خشکار داشته باشه؟ 

به ناچار از خر شیطون پایین اومدم و رفتیم برای ادامه‌ی کار... تو راه باقلوا خریدیم و رفتیم که با چای بخوریم، مثل چوپان نیستن همه، نمیتونن برات از گاری چای بگیرن و حاضر نیستن تو هر لیوانی چای بخورن، از زیر بارون موندن میترسن انگار، پس بهش پیشنهاد ندادم. 

بارون میبارید، خیلی خیلی سرد شده بود و من همش احساس می‌کردم تو تبریز قدم میزنم. نشستیم، فکر کردیم، هی من گفتم اینجوری نه و اونجوری و در نهایت حوالی ساعت ۱۱ شب کارمون تموم شد. 

از نتیجه‌ی کار عکس گرفتم که یادمون بمونه نتیجه‌ی خوردن چای سبز بد مزه و باقلوا چی میشه، گرچه راضیم نکرد اما از اینکه حاضر شده بودم عصر جمعه‌م رو استراحت نکنم و به دوستم کمک کنم خوشحال بودم. 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.