از دوباره شنیدن صداى آدما بعد چندین و چند ماه خوشم میاد.
از اینکه یه آدم فراموش شده نباشم خیلى خیلى خوشم میاد.
از اینکه آبدارچى کارخونه چاى تازه دم و سرگل رو براى من میاره خوشم میاد.
از اینکه از حواشى کارخونه اینقدر دورم خوشم میاد.
پیش تر ها نمى دونستم اما انگار از اینکه آدماى گذشته م کشیده بشن تو آینده خیلى خوشم میاد.
از یاداورى اون روز که دم بیمارستان چادر دادن دستم و گفتن سرت کن خوشم میاد.
از یاداورى قیافه ى خسته ى دوستم تو بیمارستان خوشم میاد.