مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

تکه نوشت ها!

 دوس داشتم می اومد دنبالم و چون مى دونست امروز درگیر کار بودم و ناهار نخوردم، برام غذا میگرفت و تو ماشین توى راه برگشت به خونه مى خوردم... اما نمیاد، یعنى اصلا کسى رو ندارم که بیاد. 

امروزم از ساعت ٥ باید برم و شروع کنم به درست کردن کیک! این یعنی وقت خواب عصرم ندارم طبق معمول:دى

من ٥شنبه ها اجازه گرفتم که نیام سر کار و این خیلى خوبه! اقلا یه روز تمام میتونم برم کارگاه و کاراى شیرین تر کنم *_^ 

— 

تمام امروز خوشحال بودم که فردا لازم نیست قبل ٧ بیدار شم، خبر رسید باید واسه دوره ى آموزشى ساعت ٨ صبح حضور داشته باشم! الحمدلله خواب صبح ٥شنبه مونم اینجورى مالید -_- 

— 

راستى دفتر مدیر کلمون دیوار به دیوار اتاق منه و امروز جلسه بود که اینجا نبود و خب واسه همینم من تنها بودم.

نظرات 1 + ارسال نظر

اون اولی رو خیلی تجربه کردم.بعضی وقتا که خسته بودم خوشحال بودم بدترینشم اونجایی بود که میدونستم بیرون میام مث جنگ زده هام دوست میداشتم یکی میبود وقتی گریه میکردم دستمال میداشت میرفتیم یخ در بهشت پیدا میکردیم میخوردیم ولی خب دیگه هیچکی نبود. :)) تنهایی نشستم کنار جوب گریه کردم خیلی هم شیک و مجلسی :))

حالا خدا کنه یه روز برعکسش شه فک کنی کلاسی چیزسه بعد یادت بیاد کنسله :ایکس

عاشق اون تنهایی کنار جوبت شدم:)))
خررررمالوى عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد