مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

ادامه ى یواشکى:|

ابتداى این جریان بگم قرار نیست اتفاقى بین ما بیفته و فقط یه اتفاق هیجانى و عجیب بوده، که دلم خواسته بود براتون تعریف کنم(چون اون هم عین شما یه آدم مجازی بود و اینجورى بگم که ممکنه این اتفاق برای هر کدوم ازشما و من بیفته، مثلا یه جای بی ربطی به هم بر بخوریم و بعد معلوم شه من مگیِ مگلاگ هستم و شما فلانى...)

خب، خب...

توجه داشته باشید که ما تو این مدت یک و نیم ساله از هم کاملا بی خبر بودیم و توجه تر داشته باشید که همدیگرو هم جایی ندیده بودیم. آخرین مکالمه اى که با هم داشتیم باعث کدورت بینمون شده بود!(باورتون میشه؟!همینطور مجازى صرفا به این دلیل که ایشون یه چیزی نوشته بود درباره ى استفاده از همون دستگاه که من احساس خوبى نگرفته بودم و نوشته بودم ممنون از راهنماییتون، خداحافظ) مایل نبودم بحث با یه غریبه کشدار شه... 

از اونجایی که بحثمون شده بود، وقتى به خدماتشون نیاز داشتم قصد کردم ناشناس برم و تازه اگر هم کدورتى نبود خودم رو معرفى نمى کردم، همونطور که استاد اصلیم اصلا نمیدونه چند سال کارمند بابا بوده و دکتر چ! نمیدونه با بابام سالها دوست بوده و هم کلاس حتى... و استاد ط نمیدونه بابام شاگرد اول کلاسش بوده، بله من آدم معرفی بکنی نیستم، که اگه بودم کارام این همه به هم گره نمى خورد. 

تماس گرفتم با ادارى دفترشون و پرسیدم عصر ها مدیر واحد هست یا نه(اوشون مدیر اون واحد بودن) اطلاع دادن بله هستن و من سه روز بعدش عصر که کارم سبک تر بود بى خبر راهى شدم. با بسته ى شکلات که تو کیفم بود و مردد بودم بدم یا نه(از اونجایى که روز معلم بود و ایشون و همکاراشون تو اون واحد استاد هستن) و ساختمون تازه راه افتاده و بخش اداری بهم گفته بود هنوز نمیشه بیاید براى ملاقات و اینجا به هم ریخته ست و بعد رفته بود از خود مدیر واحد پرسیده بود کسی میتونه برای مشاوره بیاد؟ چون عجله داره؟ 

و ایشون اجازه داده بودن مزاحمشون شم و اینجورى بود که دست خالی رفتن به نظرم عیب اومده بود. بخش ادارى بهم یه فرم مشاوره دادن و پر کردم و رفتم داخل، مشاوره انجام شد و هر دو بسیار جدى و رسمی حرفهامون رو زدیم و قرار شد ما از خدماتشون استفاده کنیم. با خودم فکر کردم من چقدر این آدم رو سبک و بیکار میدیدم و حالا که رو به روشم چقدر متفاوته از تصورم... و البته من این مدل آدمای خشک رو راحت تر براى کار مى پذیرم، جدی تر کار می کنن و به خانوم ها احساس ضعف نمیدن

به ذهنم رسید خودم رو معرفى کنم و یه معذرت خواهى کنم بابت قطع کردن حرفشون اون روز و بابت اینکه تو این اوضاع به هم ریخته ى اسباب کشى برام وقت گذاشتن، اما خجالت کشیدم و چیزى نگفتم. وقتى ازشون خداحافظى کردم و داشتم در رو پشتم می بستم یهو گفتم راستى! روزتون مبارک و شکلات رو روى میز گذاشتم. 

آب دهنشو قورت داد و اومد یه چیزى بگه که حرفشو خورد و فقط گفت واقعا احتیاجی به این کار نبود و ایستاد پشت میزش و مقدار قابل توجهی خم شد و مثلا تعظیم کرد. منم گفتم ناقابله و در رو بستم درحالیکه فهمیده بودم می خواد یه چیزى بگه... 

گذشت و گذشت، تا همین چند روز پیش!

.....

نظرات 21 + ارسال نظر
فاطمه -اِصف 1396/06/11 ساعت 08:20

روم به دیوار من از دسته آدمام که گاهی ،خیلی به ندرت میرم صفه آخر کتابی که میخوام شروع کنم رو ی نگاه کوچولو میندازم با عرض شرمندگی البته
حالا با داستان شما چه کنم؟
زودتر بیا پیلیــز

از دست تو
چقدر خندیدم:)))
میام میام قول دادم!

نگار 1396/06/10 ساعت 17:04 http://beach2019.blogfa.com

راستی مگی!ببین من که به چوپیا نزدیک نیستم
به تو میسپرم که ازطرف من حالشوخوب کنی.مرسی
بهش بگو این همه غمزده نباشه

بمیرم براش:(
میدونم خوب نیست حالش، خودش باید بخواد که خوب شه
من تنها کارى ازم بر نمیاد:(

نگار 1396/06/10 ساعت 17:00

اوووف!اولین بار که می خواستم دوست مجازی مو ازنزدیک ببینم
ازاسترس فشارم اومده بود زیرصفر
هنچنین اولین باری که می خواستم صداشوازپشت تلفن بشنوم

واى! درک مى کنم حستو
من هنوزم مسترس میشم ولى سعى مى کنم خونسرد باشم

دلژین 1396/06/10 ساعت 07:23 http://delzhin.blog.ir

لامصب مگه کلید اسرار ه ... بقیه اشم بنویس خبببببب :دی
چی شد چی شددد ؟؟؟

:)))))))
کلید اسرار اخه؟!

xx 1396/06/09 ساعت 23:38 http://malakiti.blogfa.com

مگییییی مگیییییی ادامش بگو جذاب شد
نفهمیدم روز چی بود که به ایشون تبریک گفتی ؟

خیییییلی بلایید شما ها...
من نوشتم یه روزىبود که روزشون بود دیگه! :/
مثلا معلم

مهدیس 1396/06/09 ساعت 17:34

من بیشتر ذوقِ اینو داشتم بیام ب مگیِ مهربون بگم

:))) عزیزم

مهدیس 1396/06/09 ساعت 11:07

مگییی امروز تولدمه فقط بخاطر این گفتم ک اعداد دوسداشتنیت توشه

مهدیس عزییییز امروز ما هم تولد داریم و من چقد ذوقشو دارم نمیدووونى
مبارک اطرافیانت باشى الهى

سین 1396/06/09 ساعت 04:11

مگى جوووون بیا دیگه

اومدم دیگه

منم اصلا ادم معرفی بکنی نیستم :| جمع کن بریم سوئدی سوییسی اون کشور ارومای همه چی به قانون :)

واى ضعف کردم از خنده رسما:))))))))

نیوشا 1396/06/08 ساعت 17:39

ااااااا مگی جوووون بقیشوووو بنویسسس دیگه :-D:-D:-D
بعد مدتها بیاییم بعد ببینیم ااوووف چه پستیییی :-D:-D:-D

با سلام
چشم:))))) خوشحالم اینجایی بعد مدتها؛)

مگی تا ما رو روشن نکنه نمی نویسه بقیشو:))

:))) ممنونم که روشن شدین
حالا اقلا میدونم واسه کیا مهمه بودنم مثلا

بریدا 1396/06/08 ساعت 13:34 http://eshkaft.blog.ir

مگی بقیه ش خب :/
موندم تو خماری

میگم میگم فقط وقت شه

بهسا 1396/06/08 ساعت 13:11

می دونی مگی شیطون؟!
من هم " آدم معرفی بکنی" نیستم

خیلی بهت میاد که نباشى
یادمون دادن؟ یا ذاتا اینطور بودیم؟!

مهر 1396/06/08 ساعت 01:36

جالب شد...
وای مگی من برعکس تو آدم خیلی معرفی بکنی هستم
حتی جاهایی خیلی مسخره بعدش ب خودم میگم خیلی دیوانه ایی

ترکیدم از خنده:)))))))
تو مثل یکی از عمه هامی، اونم همیشه خودشو معرفى مى کنه به طریقى تازه اکثرا معرفی سود و منفعت خاصى هم نداره

Miss.khorshid 1396/06/07 ساعت 22:53

سلام مگ عزیز
من امروز اومدم رشت. خدایا چرا انقدر شرجی
معمولا میای تهران، بارون میاد. کاش این یکی دو روز هم اینجا بارون بیاد.خیلی خوبه که انقدر حرف نگه دار هستی.آفرین....

سلام عزیز دلم
خوبى؟ چقدر خوشحالم کرد کامنتت...
خیلی داغ و شرجی، دیدی که قرار بود بباره و یهو شرایط جوی تغییر کرد دیروز! و جاش آفتاب بارید. نگووو شما اومدى با خودت نور و روشنى از اونجا آوردى؟

حسین 1396/06/07 ساعت 19:21

بعد مدت‌ها بالاخره یک داستان-پُستِ جذاب و قشنگ :)

اوم
حالا شاید خوندنش خیلی نباشه، اما برای من خیلی عجیب و جالب بوده

مهرى 1396/06/07 ساعت 16:40

خب مگى جون زودتر مادر
خیلى بى صبر شدم

ببخشید وااقعا هنوز فرصت نکردم بنویسم

نل 1396/06/07 ساعت 15:27

خب موندیم تووی کف ک دختر...بنویس
دوست دارم این یهویی حقیقی شدنهارو...

ای بابا:دى
کف چى اخه؟ منم برام جالبه یهو حقیقی شدنا

مهدیس 1396/06/07 ساعت 15:01

آیکونِ مهدیسِ منتظر

آیکون مگى خوشال:دى

مگــــــــــــــــــــی
میدونم هیچی نیستا ولی جون به سرم کردی. بنویس دیگه بقیه شو دختر

:)))
لو دادم که اول پست دوم کل ماجرا رو! ولی می نویسم قول میدم
به قول اینستگرامى ها تعداد کامنتام به فیلان قدر برسه مینویسم:)))))

beny20 1396/06/07 ساعت 13:27 http://beny20.blogsky.com

سلام ، خب چند روز پیش چی شد :o
.
.
خیلی خوشحالم دوباره می نویسی

سلام
نمیدونید با هر یه کامنت چقدر ذوق مى کنم بعد مدتها تایید نکردن کامنتا و ٥٠ تا کامنت بى جواب...

خوشحالم هستین هنوز؛) :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد