مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

قزوین و دیروز خوابالود من

اولین پیامم بهش این بود که من از دانشگاه قزوین متنفرم!

متنفرم ها! 

گفت حالا بر می گردی و دانشگاهتو خیلی بیشتر دوس داری، بد بود؟ 

خیلی هم خوشحال برگرد، گفتم خوبی خدا اینه همیشه جای شکرشو باقی میذاره...

این مهم ترین قسمت مکالمه ی ما بود، پرونده ی قزوین بسته شد با پایانی البته شاد، چون یه آدم باحوصله کنارم بود... من تنها نبودم، همراه داشتم، همراهم مهربون بود، خیلی مهربون، نشد بچه های وبلاگمو ببینم، حتی میم خیلی دوس داشتنی رو

خیلی کسل و بد حال بودم واسه خاطر همین تاکید دارم بدونید همراهم چقدر مهربون بود که منو تحمل کرد، اونقدر انرژی زیادی داشتم که خدا می دونه، خودمو واسه یه روز خیلی شاد آماده کرده بودم.  استاد محترمی که باهاش قرار داشتم فکر می کرد من قصد دارم ازش کمکی بگیرم و بعد یه استفاده ی بزرگ ازش بکنم، حتی خواست از زیر زبونم بکشه که قراره با استادم از ایران برم یا نه؟ و بعد تلاش کرد بگه استادم خیلی خوش شانسه و شانس بزرگی آورده که دانشجوش اینقدر بدو بدو می کنه واسه انجام این کار... در آخرم واضح و در کمال صداقت گفت من هرگز چنین دانشجوهایی نداشتم،  از بد شانسیم بوده چون ما اینجا خیلی برای بچه ها وقت میذاریم و محیط آموزشیمون از دانشگاه رشت جدی تره، از استادتم بپرسی همینو بهت میگه و من چقد دلم می خواست بگم از اخلاق گندت بوده که دانشجوهات نخواستن هیچ کاری برای خودشون و تو بکنن، از این فرار کردن که فکر می کنی خیلی بلدی و هیچی هم بارت نیست! ما باید تو این کار از یه دستگاهی استفاده کنیم و من درباره ی اون دستگاه باهاشون صحبت کردم و دیدم ابدا هیچ شناختی روش ندارن ولی خُب واکنش منفی نشون ندادم، در صورتیکه باید نشون میدادم چون وقتی احساس می کنی خیلی بلدی حداقل باید یکبار تو محیط آزمایشگاهیش قرار گرفته باشی و این انتظار زیادی نیست... من یه امضا ازشون گرفتم برای اینکه باهامون همکاری کنن، و الان بسیار پشیمونم چون احساس می کنم ایشون از اون دست آدمهان که فک می کنن به حقشون نرسیدن و اینو از چشم دیگران می بینن نه کم کاری خودشون... 

خلاصه که امیدوارم هیچ وقت دیگه پام به این دانشگاه باز نشه و به استادمم می گم حاضرم اون شهر دور تره رو بریم برای کارمون ولی اینجا، اصلا اصلا... مگه یه دانشگاه چقدر می تونه حسای منفی توش جمع شده باشه؟ 

خدا رو شکر تو شهر روز خوبی داشتم و چیزای خوبی خوردم و گلس گوشیم که هزار تکه شده بود رو عوض کردیم با قیمتی نصف قیمتی که براش تو رشت پرداخته بودم! خلاصه قزوین خوبه، آدمای خوبم داره در کنار آدمای بد، مثل رشت، مثل شیراز و مثل همه جا، آدم خوب مثل راننده ای که می دونست ما بلدش نیستیم و با یه مبلغ خیلی کم ما رو به جایی که باید می رفتیم رسوند، درحالیکه می تونست پول تاکسی دربست رو ازمون بگیره! برای طی کردن اون مسیر


نظرات 4 + ارسال نظر
مهر 1395/12/28 ساعت 09:14

خدایا شکر بابت پایان خوش....
موفق باشی

مگی پیشاپیش عیدت مبارک

ممنونم عزیزممم:)

x 1395/12/24 ساعت 21:12 http://malakiti.blogsky.com

ها ها ها
‌اون استاد از نظر روانشناسی مکان کنترل بیرونی بوده ... این مدل ادم ها همه ی اتفاقات بد رو از چشم دیگران میبینن و مدام دنبال یه مقصر میگردن و هیچ وقت فکر نمیکنن ممکنه اشکال از خودشون باشه
+ وبلاگم راه افتاد

هاهاها
چه اسم جالبی داره، ایشون واقعا همچو چیزی بودن
ایشالا بتونم فرصت کنم و بخونم

مرادی 1395/12/24 ساعت 17:20

اینجور راننده تاکسی‌ها غنیمتن واقعا :)

همه جا کمن:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد