مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

فرقت

خود خودم بودم که ازش خواستم نباشد، اینطور نصفه و نیمه نباشد و خود من بودم که روزها منتظر نامه ای از طرفش بودم.

به راستی مگر ما چند خود داریم؟ یک خود که می گوید برو و یک خود که می نشیند به انتظار... ماه ها؟ و ماه ها؟

مگر ما چند خود داریم؟ یک خود که راضیست از محکم بودنش و یک خود که قبلش مچاله شده از عادت خوبی که بود و دیگر نیست.

خدایا بد امتحانی بود، بد امتحانی... قسمت داده بودم اینطور آزمایشم نکنی و تو کردی، آخر خدا جان چرا چرا چرا؟ مگر یک آدم 48 کیلویی عزادار و سیاه پوش چه جانی بهش مانده بود که اینطور آزمایشش کنی؟ خدایا شاید کار تو نیست، شاید ما بنده ها بد شده ایم. خدایا بنده ات را نبخشیده دلم، نبخشیده خدا... 

لا به لای خنده ها و اتفاق های خوب، غمی روی دلم سنگینی می کند که می دانم از چیست و نمی خواهم باور کنم، چه غم ابلهانه ای... چه غم بزرگی در عین حقیر بودنش... آخ خدا جان، آخ خدا جان

یادت که نرفته نه؟ قولهایی که داده بودم را می گویم، همان قول ها که زدم زیرش وقتی همه چیز به هم ریخته بود، یادت هست؟ 

من به عهدم وفا کردم، من سر قولم ماندم، تو هم ماندی خدا؟ چرا مرد و مردانه نمیایی یک قول انگشتی به من بدهی و بگویی اگر این کار را کردی، آن اسباب بازی دوست داشتنی را میدهم به تو، به دل تو، که آرام گیری که فراموش کنی دردت را...

خدایا مرد و مردانه یک بار هم که شده بیا و به من قولی بده، همش یک بار