مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

تهران نشین های نازنین...

با چوپان سر خیابون عشقیار بودیم که گفت آبله مرغون گرفته... 

البته که من می دونستم بهونه ست.

دیروز وقتی با استادم حرف می زدم، گفت سمت عشقیار؟! و من قلبم از جاش کنده شد که چرا حالا عشقیار؟! گفتم من بلد نیستم تهرانو استاد... بعد وقتی از جایی حرف می زد یه چیزی گفتم که گفت بلدی که(!)، گفتم از اون سمت یکی دو بار گذشتم. 

 

 یادمه بابالنگ دراز ازم پرسیده بود چطور وقتی میای تهران یاد من میفتی؟ یعنی اینجا هیچ کس دیگه ای رو نداری؟ و واقعا جالب بود چون من خیلی از دوستام اونجا بودن... البته که من یاد همه ی دوستای دیگه هم میفتادم، اما شاید چون نمیدونستم کجای تهران باید یاد بابالنگ دراز بیفتم بیشتر از بقیه تو ذهنم داشتمش، که مثلا آیا هرگز از این خیابون گذر کرده؟ آیا روی این صندلی نشسته؟ هیچ وقت اینجایی که ما ناهار خوردیم ناهار خورده؟! 

حالا دلم می خواست براش بنویسم که دیگه یاد خیلی چیزای دیگه و خیلی کسای دیگه میفتم، یاد گرفتم که یاد خودش نیفتم. یاد پ دختر قشنگ و مومنی که اونقدر مهربونه باهام و حتی چندین بار دعوتم کرده به خونشون، یاد اون دوستمون که از ترمینال اومد دنبالمون و از من و چوپان خواست نمازامونو اول وقت بخونیم:دی، یاد بانو که عروس شهرمونه و همیشه میگه یه جمعه ای بریم بازار پروانه؟ یاد دوستی که وقتی فهمید تیغه ی همزنم شکسته تمام تلاششو کرد برام پیدا کنه و زودتر بفرسته، که اینکارم کرد و من امروز شرمنده ش شدم، یاد مریم که به اون پل میگه پل مگی و ازش عکس می فرسته واسم، یاد ف ی مهربونی که چه شبهامونو با هم صبح نکردیم و چه چرت و پرتها که نگفتیم و چه درد دل ها که نکردیم، یاد عارفه که بی هیچ چشم داشتی همیشه لطف داشته بهم، و نه کم بلکه خیلی خیلی لطف داشته بهم، یاد این میفتم که میگفت همای دوس داره و دلم می خواد مهمونش کنم... یاد دعوت کنسرت فاطمه ی جانی که فک می کنه من دختر با ایمانی هستم، فاطمه ی معروف و موفقم. همیشه یاد شباهنگ و هولدن و ویرگولشن هم میفتم... یاد نانایی که منو با روی خوش به خوابگاهشون دعوت می کنه، یا یاد دوستی که میگه خوابگاهشون نزدیک تالار وحدته، و یاد شهرزادی که میگه کنسرت رستاک دوس داره، شهرزادی که می خواس منو ببره دانشگاشون(!!!)، یاد ماهی که هنوز هدیه ش تو کمدمه، یاد خیلی ها، یاد خیلی هاتون میفتم با شنیدن اسم تهران... حتی یاد آقایونی که دعوتم کردن و خیلی محترمانه دعوتم کردن و به طور خصوصی، یاد اینکه آقایی دعوتم کرد و گفت برای عوض شدن حال و هواتون بیاید تهران، وقتی رسیدید با خواهرم تماس بگیرید، اگر راحت نیستید من نمیام خواهرم میاد ترمینال دنبالتون(!) و من خجالت زده تر از همیشه شدم... یاد صدف هم میفتم، صدف عزیزی که من اصلا نمی دونم کیه و اینقدر دوس داشتنیه... من هیچ وقت باهاش حرف نزدم اما کسی پیغام هاشو بهم می رسونه و این خیلی بامزه ست.

خلاصه حالا یاد خیلی هاتون میفتم، یاد خیلی هاتون، با خودم فک می کنم واقعا یه وبلاگ تونست این همه دوست به من بده؟ که من بی برنامه براشون وقت نداشته باشم؟ واقعا چرا؟ چی کار کنم براتون که جبران محبت هاتون شه؟ چرا من دیگه وقت برای هیچ کاری ندارم؟ 


از شهرای دیگه نگفتم، چون این روزا تهرانی ها اینجا زیاد دعوتم کردن بعد نوشتن اون پست، و دیگه اینکه اگر خدا بخواد تو همین ماه آذر میام و تهرانتون رو می بینم دوباره... چقدرم دلم براش تنگ شده، چقدر!


+ ضمنا اگر شیرازیا همه شون اینقد خوبن مثه بهسا، بگین من حواسم باشه، بالاخره بعد خوب شدن حالم ایشالا خواستم دنبال مورد باشم شیرازی پیدا کنم:دی

نظرات 9 + ارسال نظر
بریدا 1395/09/22 ساعت 17:46 http://eshkaft.blogsky.com

اکشال نداره که یادت میره :))

:))) دیگه یادم می مونه هااا

Rima 1395/09/16 ساعت 10:40

مگی جانم از خوبیه خودته که دوستای خوب پیدا میکنی و خدا برات اتفاقات خوب جور میکنه

کاش خوووب بودم واقعا، نیستم که خواهر

عارفه 1395/09/15 ساعت 20:05

من نمی دونستم عشقیار کجاست واقعا نمی دونستم بعد سرچ کردم فهمیدم
می دونی برای من همیشه رشت یه معنی تعطیلات و رفتن انزلی و این چیز ها بود اما الان مفهومش فرق می کنه
مثلا وقتی یکی از فامیلامون داشت می گفت مردم شمال جالب نیستن به قدری بهم برخورد که حد نداشت گفتم اصلا شما نمی تونید این طوری حرف بزنید من یکی از دوست هایم رشتی است و به قدری اخلاق و رفتار فوق العاده ای داره که همین یه مورد برای نقض قانون کلی شما کافیه.
خلاصه خوشحالم تو گوشه این کشور یه دوستی مثل تو دارم
و نمی دونی چه قدر منتظرم یه بار بیام رشت گردی با تو
من رشت رفتم اما گشت و گذارش با تو بی شک یه چیز دیگه برایم خواهد بود:)
این قدر خوبه دیگه یه چیز یه شهر برات تداعی کننده ادم عزیزی باشه

عزیز من، عارفه ی جانم
عارفه... آخ آخ تو چطور اینقدر خوبی؟ بیام از مادرت یاد بگیرم، گرچه بخش زیادیش ذات خوبته...
من هم خوشحالم از داشتنت تو تهران شلوغ، خیلی خیلی خوشحالم جانا
کاش بشه بیای و کاش وقتی میای من باشم و یه عالم وقت برات

نانا 1395/09/15 ساعت 16:28

مگی راسی من شیرازیمااا... خواستی واست مورد جور کنم =))))))))))))

نه:))))))
ببینم چی کار می کنی دیگه نانا جون:*

عزیییززززمممم مگی جوونم
اگر اومدی خوشحال میشم بیام بریم بیرون یه روز
یا بیا دانشگاهمون

چقدررر خندیدم از تصور همراه شدن باهات شهرزاد جان:دی
عالی بود عالی؛)

تارا 1395/09/14 ساعت 21:34

سلام مگی جان
گذرت به کرمانشاه خورد یاد منم بیفت:-)
کردا با معرفتن

سلام عزیزم
چشم چشم، من یه دوست نازنین کرمونشاهی به اسم حسنا دارم؛)
چقدرم دلم برا کرمانشاه تنگ شده!

مگی ، میای تهران ؟؟

عزیزمممممم فک کنم بیام!
اگر بذارن

بریدا 1395/09/14 ساعت 19:11 http://brida.blogsky.com

من من منننننن

عزیزمممم من هیچ وقت فک نکردم تو تهرانی...
یادم میره انگار بریدا و تو رو تو شهر خودتون تصور می کنم همیشه :)

شباهنگ 1395/09/14 ساعت 18:51 http://nebula.blog.ir

منم هر موقع پرتقال شایدم پرتغال! می‌بینم و می‌خورم یاد تو می‌افتم

=))) حتی پرتغال؟!
ای بابا، ای بابا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد