سردمه.....
+ خوابم نمیاد، احساس بی پناهی می کنم شبها و تنها خوابیدن واقعا سختم شده... باید به فکر راه چاره ای باشم.
+ امروز روز خیلی خوبی بود، علاوه بر اینکه دو تا کیک پختیم، با خواهرم بیرون رفتیم، خرید کردیم و با دست پر و حساب خالی به خونه برگشتیم. وقتی خوب فکر می کنم حس می کنم هیچ تولدی به اندازه ی تولدم خواهرم برای شخص من مبارک نیست :) و می گفتم، با اینکه روز خوبی رو سپری کردیم و من بسیار خسته ام، خواب به چشمام نمیاد و بدنم حسابی مقاومت می کنه...
از وقتی حامد مرحوم شد هیچ شبی آروم نخوابیدم، هفته ای یک بار خواب های سخت و دردناک می بینم، بیدار میشم و چند قطره اشک می ریزم و دوباره به سختی به خواب میرم. دیگه تو اتاقم احساس امنیت و آرامش نمی کنم، دیگه مثل قبل خوشحال نیستم از توی تختم خوابیدن... شاید برای مدتی به اتاق خواهرم کوچ کنم و شبها نزدیکش باشم،
حس مادرانه بهت دست داد
مگی مهربان میشود.خخخ
خسته نباشی دلاور خداقوت پهلوان
:)))
مگی جان اگه با خواهرت دوست شم نظرات من رو ثبت می کنی عایا؟؟؟!؟!؟!!؟!!
=))))))))
عزیزم بله می کنم! من فرصت نکردم و 40 کامنت تایید نشده دارم دختر خوبم