تصورش هم ممکن نبود...
تصور اینکه حامد بمیره، تصور اینکه عمه تنها شه، تصور اینکه دختر عمه ی مامانم که دوست و هم بازیمون بوده بخواد برای همیشه از ایران بره، که با پسر عمه بره، که هی عمه ها تنها تر شن و هی ما پابند تر به این شهر لعنتی که داره همه ی آدما رو ازمون میگیره، هر کدوم رو به نحوی...
ای کاش وقتی کوچیک بودم تصمیمشون رو گرفته بودن و از این شهر رفته بودیم. من خیلی وابسته به آدمهای دنیام میشم، و این شهر نامرد تک تکشون رو داره ازم می گیره و من فقط می تونم نگاه کنم، می تونم تنهای تنها بشینم تو خونه ی بابام و نگاه کنم.
+ نمی رسم رمز بدم،شاید یه کاری کردم که نیازی به دادن رمز نباشه
سلام مگی
میخوایی بری؟
رمز چرا؟
سلام عزیزم
نه من جایی نمی رم؛)
سلام(: مگهان❤
خوبی؟؟
امیدوارم حالت خوب باشه عزیزم(:
میسپارمت به خداوند بزرگ❤