مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی
مگلاگ

مگلاگ

مگهانِ :دی

اولین دیدار وبلاگی من با عطر بهارنارنج و طعم شعر طربناک سعدی

همه چیز از یک پیام کوتاه شروع شد...
خیلی از چیزهای لعنتی دنیا از همین پیام کوتاه شروع می شوند... حداقل برای من که اینطور بوده تا الان! و این پیامی که هفته سوم فروردین دقیقا همان شبی که برادرکم مسافر بود و رفته بود به دست من رسید از آن "لعنتی خوب" هایش بود! خیلی خیلی خوب!
خوب تر از این هم می شود که مگی دوست داشتنی را به زودی در شهرم خواهم دید؟
گرچه او مطمئن نبود به میسر شدن این دیدار و نگران لو رفتن ارتباط مجازی مان، ولی مثل روز برای من روشن بود که همدیگر را می بینیم.
قبلا از داشتن دوستی خوب در شهر رشت به مادرم گفته بودم و خب خدا مرا ببخشد که نحوه آشنایی مان را حضور مگی در همایشی در شهرمان گفته بودم!!
و مگی هم آن شب گفت که کم و بیش از من به خواهرش و خانواده اش گفته و گفته که مهمان کلاس زبانشان بوده ام!!!
لازم شد خدا جفتمان را ببخشد!!
ولی اگر همه دروغ های دنیا به شکل گیری و داشتن این دوستی عالی و صادقانه منجر شود چه باک؟!
و آن شب با یک عالمه ذوق و شوق تلگرامی گذشت. من روزهای بهاری و زیبای شیراز را با ذوق دیدن مسافری عزیز زیباتر می دیدم. کم و بیش تا شب قبل از آمدنشان در ارتباط بودیم و در مورد مکان اقامتشان و اینکه چه رستوران و مرکز خرید و جاهایی نزدیکش هست با رسم شکل!!!صحبت می کردیم.( گرچه من از صمیم قلب دوست داشتم که میزبان مگی و خانواده اش باشیم ولی خب مکان اقامتشون رو از قبل رزرو کرده بودن... مگییییییییی اینجا هم میگم باز، دفه بعد باید بیای خونه ما!!!)
هیچ نگرانی برای دیدنش نداشتم گرچه واقعا هنوز بهانه ای برای دیدن هم نداشتیم ولی من مطمئن بودم که خود به خود جور می شود.
و کاملا غیر منتظرانه جور شد!
آن هم چه جور شدنی!! از همان ابتدای ورودشان به شیراز نه تنها مگهان بلکه خانواده مهربان و محترم و دوست داشتنی اش را با هم دیدم و این دیدارها هر روز تا زمان بودنشان ادامه پیدا کرد.

دقیقا یک شب قبل از ورودشان وقتی از بیرون برگشتم خونه با پیام مگی مواجه شدم که:


 و بعد از ذوق کردنای بسیار از چنین برنامه ای.... شب من با فکر کردن به جمله آخر مگی تمام شد که گفت باورت میشه فردا شب اینموقع چقدر بهم نزدیکیم؟ و خب معلوم است که باورم نمی شد! هنوز هم باورم نمی شود!!
چه شبی بشود اولین دیدار دوست و سعدیه و موسیقی و عطر دیوانه کننده بهار نارنج!!!
فرداش از ذوقم از 8 صبح با موسسه مذکور تماس می گرفتم تا بلخره جواب دادن و گفتن که بلیط نمیخواد و فقط یکسری دعوتنامه هست که محدوده و باید حضورا بیاید و بگیرید و جالب اینجا بود که آقای مسئولش پشت تلفن می گفت که رایگانه ولی اولویت با کسایی هست که دعوت نامه دارند!
البته من در ذهنم مطمئن بودم که چون دعوتنامه می دهند احتمالا جایی رابرای کنسرت دنگ شو جدا کرده اند و خدا روشکر که به همین فکر خودم ونه حرف اون آقا اعتماد کردم و با خواهرم رفتیم و دعوتنامه ها رو گرفتیم چون دقیقا همینطور بود و در سمت چپ آرامگاه سعدی و مکان برگزاری کنسرت که صندلی چیده شده بود فقط با دعوت نامه راه میدادند!
انقدر اون اقا پشت تلفن مطمئن بود که دعوتنامه هم نباشد مهم نیست که من تنها دلیل رفتنم اطمینان بیشتر که حتما کنسرت را می بینیم و اینکه دوستانم دعوتنامه داشته باشند زیبا تر است،بود و رفتم و گرفتمشان. به مگی اسمس دادم که گرفتمشان و سعدیه 8 شب می بینمت!
( اینجا در پرانتز بگویم در اثر همین صحبت های اسمسی ظهر آن روز، هم یک سوتی شبش دادم که سر جای خودش تعریف می کنم)
بعد از ظهر وبعد از محل کارم که به خانه رسیدم همه چیز روی دور تند پیش می رفت،یک دفه با خودم گفتم خوب این چه کاریست که من سعدیه ببینمشان ما که هردو یک مسیر را می رویم به محل اقامتشان می روم و از آنجا با هم می رویم. زنگ زدیم و قرار بر همین شد، توی راه پشت تلفن بهش گفتم، انقدر توی این یکسال و نیم میشناسمت و به تو احساس نزدیکی می کنم که باورم نمی شود اولین بار است که میخواهم ببینمت!انگار بارها دیدمت!
جالب است که شب قبلش می گفت بهسا اگر نشناسمت و لو برویم چه؟(قطعا ما عکس هردویمان را از خیلی وقت پیش دیده بودیم)
گفتم نگران نباش می شناسی!
مطمئن بودم که بدون گل به استقبالش نمی روم ولی واقعا امکان داشت اگر به گل فروشی بروم دیرتر به او برسم. مردد بودم که گل بگیرم و کمی دیر برسم در اولین دیدار یا بدون گل بروم؟(راستش تا شب قبل فکر نمی کردم که به محض آمدنشان ببینمشان و برای همین آماده شدنم طول کشید) ناگفته نماند که مسیر من هم در آن وقت همیشه ترافیک سختی دارد، آخرش دلم را به دریا زدم.جلوی گل فروشی به طور دوبله!!! ایستادم ساعت را نگاه کردم 7.34 دقیقه عصر بود، رفتم و سریع نگاهی به گلها کردم و در نگاه اول گلی که میخواستم رو انتخاب کردم رز صورتی کاملا بهاری، سه مرد جوان آنجا بودند به آنها گفتم که خیلی عجله دارم و وقت دسته گل کردن نیست فقط چیزی دورشان بپیچید! یک نفر گلها را گرفت و یک نفرهم پیچید و یک نفر هم کارت کشید!!!
به ماشین که برگشتم ساعت 7.37 دقیقه بود! ینی فقط سه دقیقه!!
ساعت 7.45 دقیقه با مگی قرار داشتم و نهایتا 7.50 دقیقه رسیدم و بهش زنگ زدم که دم در هستم.
خب اولین لحظه دیدار کوتاه تر از آن بود که بایستیم و چند لحظه ای هم را برانداز کنیم تا باورمان بشود که واقعا همدیگر را دیدیم!
سلام و احوالپرسی و روبوسی با مگهان عزیز و خواهر نازنینش و بعد سوار ماشین شدیم و به سمت سعدیه رفتیم.
جالب بود که از همان ابتدا هرسه مان خیلی راحت و زود باهم گرم صحبت شدیم انگار که سالهاست همدیگر را می شناسیم و این اولین بار نباشد!!!
در مسیر تا سعدیه مکان های مهم شهر را نشانشان می دادم و می گفتند که با این حساب ما دیگه همین الان همه شیراز رو دیدیم!
بماند که یک سوتی هایی هم نزدیک بود آن شب بدهم انقدر که دوست داشتم از مکان هایی که یک وقتی در وبم نوشته بودم به مگی بگویم و نشانش بدهم.
ضمنا کمی قبل از آمدنشان مگی به من اسمس داد که اسمم را "م...." سیو کن و مراقب باش مرا مگی صدا نکنی!
خنده ام گرفته بود بهش گفتم از کجا فهمیدی شماره ت توی گوشی من به اسم "مگهان" سیو شده؟
گفت از آنجایی که خودم هم تو را "بهسا" سیو کرده ام!
از روی شیطنت گفتم باشد اسمت را عوض می کنم ولی قول نمیدهم مگی صدایت نکنم!
ولی خب مراقب بودم و این اتفاق نیوفتاد.

به سعدیه رسیدیم و خداروشکر با دعوتنامه به قسمت کنسرت رفتیم

و تازه وقتی که روی صندلی نشستیم و خواهر مگی به استقبال پدر و مادر و برادرش رفته بود(چون انها بعد از ما آمدند و دعوتنامه هاشان دست من بود) رو کردم به سمت مگهان و گفتم بذار ببینمت! واقعا این تویی؟

دیگر واقعا آیا نیازی هست که از آن شب لذت بخش و آن کنسرت فوق العاده و عطر پیچیده در هوا و هوای دلپذیرش بگویم؟
جای همه دوستان خالی....

پ.ن:  بسیار ممنونم از مگهان عزیز که منو به عنوان نویسنده مهمان وبش دعوت کرد و لازمه که بگم که این نوشته قطعا کل سفرنامه مگی نیست و فقط شرح لحظه هاییست که ما با هم بودیم.

پ.ن 2: لازمه یه تشکر جانانه از گروه دنگ شو بکنم که علاوه بر مهمان کردن ما به موسیقی خوبشون، بهانه دیدار مارو مهیا کردند.

پ.ن3 : خوشحالم که تو شهر سعدی و حافظم و این بودن پر برکتشون باعث شد دوستم رو از راه دور ببنیم. سعدی بزرگ وعلیه الرحمه از تو هم ممنونم.

پ.ن 4: مگی عزیز به فراخور، عکس و هرچه صلاح بداند به این متن اضافه می کند.

پ.ن 5: خیلی نوشتم و تازه این فقط شرح شب اول است! گفتنی بسیار است! پس شرح این دیدارها ادامه دارد.... منتظر باشید!

نظرات 19 + ارسال نظر
هدی 1395/02/15 ساعت 10:14

سلام بهسا جانم چقد قشنگ شرح دادی بیصبرانه منتظر ادامه پست هستم
مگهان عزیزممممممممممممم همیشه به گردش وشادی بهت خوش بگذره واقعن جای چوپان جون خالی بوده

سلام :)))
من با خانواده م می رم دیگه شماها عادت کردین جای چوپان رو خالی ببینین:دی ؟
دهه...

مریم 1395/02/14 ساعت 20:53 http://40years.blogsky.com

سلام به مگی خانوم و بهسای عزیز .
چقدر خوب و هیجان انگیزند این دوستی ها و رفاقت ها ، انشالله تا همیشه پایدار و جاودان بمانند .
آرزوی شادی و سلامتی برای هر دوی شما عزیزان دارم .

سلام دوست عزیزم
خیلی واقعا... خدا بهسای دوس داشتنی رو برامون حفظ کنه
همچنین برای شما مریم جان

Meredith 1395/02/10 ساعت 10:11 http://dr-coffe.blogsky.com

شما اومدین شیراززززز؟ من صبحش امتحان داشتم :))

:))) عزیزکم!
بله من 5روزی شیراز بودم، شمام چه صبح دل انگیزی داشتین ^-^

fahi 1395/02/10 ساعت 00:52

سلام امروز ی اتفاق بد برام افتاد همش فکر می کنم شاید حرفای ک خطاب ب مگان گفتم باعث ناراحتیش شده و این اتفاق واسه من افتاد!! ببخشید اگه ناراحت شدی، من اهل درخواست کردن چیزی از کسی نیستم ترجیح میدم بخاطر نداشتن اون چیز عذاب بکشم تا از کسی بخوام عادت خوبی نیست در عین حال از اینکه دیگران براحتی از دوستاشون درخواست می کنن تعجب می کنم!!

سلام:)
امیدوارم هیچ کدوممون دلی رو نشکنیم که بعد نگران شکستن دلی باشیم.
ضمن اینکه نظرتون محترمه، گرچه لحن ناخوشایندی داشتین، اما من ابدا بدتون رو نخواستم، و نمی خوام.

+ من می تونم به دست بیارمشون، و اگر دوستانم برام هدیه ای بخرن بلافاصله جبران خواهم کرد، و سوالم ازتون اینه که من چه هدیه ای گرفتم از دوستانم که شما اینقدر براتون پررنگ بوده؟! عجیبه برام

چوپان 1395/02/09 ساعت 20:37

هاها
کوووووورررر خوندید خانمهای محترم! منکه حسادتم به این راحتیها غلیان نمیکنه!
منظورم این بود اگر دنگ شو تو حافظیه برنامه داشت و شما اونجا بودید حسودیم میشد :|

:))))))) ایش نمیشه حساادت کنی حالا:))؟

مهر 1395/02/09 ساعت 18:01

همیشه ب شیراز

مچکرم! ؛)

خورشید 1395/02/09 ساعت 15:47

مگی من ادمی نیستم حسرت بخورم جدی میگم فقط وقتی درد میکشم و روز به روز ناتوان تر میشم دلم خوشی میخواد امیدوارم درکم کنی اتفاقا من یه چیزی که از مادر خدا بیامرزم یاد گرفتم دعا کردن برای خوشییه همه ادماست اگه اعتراف کردم فقط خواستم دوستان بدونن با تمام احساسات خوب و بدی که تو وجود هممون هست میشه خوب دنیا رو دید میشه ادما رو دوست داشت میشه انسان بود گفتم که بدونی نه میخوام به خودم دروغ بگم نه تو خوب و بد تو وجود همست فقط جرات میخواد دیدن بدیا و اینکه بخوای درستش کنی خیلی خوشحالم که خدا این توانایی رو بهم داده اصلا قصدم انرژی منفی دادن نبود و نیست دخترکم فقط درد و سختیام ازارم میداد الانم با کمک هیچ کس مدیریت کردن احساساتمو دارم تمرین میکنم پس خیالت راحت که از طرف من فقط انرژی مثبت دریافت خواهی کرد یه ادم خوشحال حتی اگه نشناسمش ناخوداگاه طبق اثر پروانه ای تو زندگی منم تاثیر داره پس تو هم بخاطر من خوشحال باش مگی روزی یه پرتقال عروسکی درست میکنم و به نیتت میدم به بیمارای سرطانی بخشی که توش بستریم یک هفته ای که اینجام میشه هفتا بیمار وقتی هم اومدم بیرون میخوام باز پرتقال درست کنم و به نیتت بدم به بچه ها واقعا منم عاشق پرتقال شدم

وااای چقدر عالی:) دنیامون داره پرتقالی تر تر میشه پس هر روز...
امید دارم انرژی مثبتی که از اون کوچولو ها می گیری حالت رو بهتر و بهتر کنه. دعات خواهم کرد خورشید جان:)

خب اون یکی کامنته چرا تایید نشد با اینکه خصوصی به نظر می رسید نوشتم تو قسمت عمومی که بعضیا که هر چی دلشون میخواد به زبون میارن بفهمن که ادما با تمام اختلاف سلیقه و دلخوری و .... می تونن مثل انسان باهم رفتار کنن و در مورد ادرسم شوخی کردم دخترکم فقط خواستم دلتو اب کنم ادرسم بدی بهت نمیدم تا بیشتر دلت اب بشه :))) مثل کتابی که برای هیچ کس خریدم وبهش گفتم بهت نمیدم بذار خودم بخونمش :))) کلا کامنتامو جدی نگیر خواستم شوخی کنم مگی همینکه با عشق برات میدوزمشون کلی حالم خوب میشه حالا چه بخوایشون چه نه کلی حال میکنم با دوختن پرتقالا انگار منم عاشق پرتقال شدم

تایید کردم، تو راه بودم و کامنتها رو خوندم. حتی فکر کردم شاید خصوصی باشه... اما خب عمومی بود:)
ممنونم ازت بابت همه چیز و خواهش می کنم حسرت زندگی هیچ کس و واقعا هیچ کس رو نخور
بحث حسادت نیست، اما من مطمینم اینجوری هم انرژی منفی به زندگی خودت و هم به زندگی من بر می گرده... همین
و بازم خیلی خیلی ممنون از پرتقالم استفاده کن و یادم کن و دعام کن ^-^
بازم ممنونم ازت

ببخش پر حرفی کردم ولی دلم خنک نشد هنوز عروسک اسمارتیز m&m نارنجی رو دیشب بعد خوندن پست خدا چرا اسمارتیز دوست نداره برش زدم از بیمارستان برگشتم بدوزمش دو بسته ادامس خرسیم برات خریدم حالا ادرس میدی یا باز بقیشو بگم دلت بیشتر اب شه :))) مگ مگ مگ اخیش الان اگه موفق شده باشم دلتو اب کنم دیگه هیچی نمیخوام واون حس سادیسمی مگی ازاریم خوب میشه :))) هرچیم بگی پیش پیش آینه خودتی خودتی

:) خورشید جان
خیلی با محبتید واقعا ولی گفتم واقعا شرایط دادن آدرس خونمون رو که ندارم.
دوستمم باید آدرس بده که بهتون بدم، یه بار بهش گفتم دیگه نمی گم تا خودش یادش بیاد:) بازم ممنونم

مگ من نمی تونم حرفامو دلگیریامو حتی دوست داشتنامو تو دلم بذارم میگم ومیگم تا دلم خنک بشه
اقایون خانما من مدت سه ساله که مگی رو می شناسم البته سعادت دیدنشو نداشتم فقط تو همین دنیای مجازی گاهی ازش انتقاد کردم ، بعضی موقعم ازش عصبانی شدم ولی بهش نگفتم یه بارم بدجور عصبانی شدم وگفتم وناراحتش کردم این اواخرم ازش دلگیر شدم که باز بهش گفتم ولی نمیشه دوستش نداشت دختر خوب و دوست داشتنیه اختلاف سلیقه و نظر وجود داره و متاسفانه توی دنیای مجازی سوء تفاهم خیلی زیاد بوجود میاد چون ما فقط نوشته های هم رو می خونیم وتمام شناخت ما بر اساس چند کلمه است که به درستی بیانگر احساساتمون نیست نمیگم من خودم از این عیب قضاوت کردن مبرام نه منم ادمم وادمی شیر خام خوردست :))
ولی هر وقت خواستم قضاوت کنم وقتی با هیچ کس حرف زدم کلا جلوشو گرفتیم
بیاین هم دیگه رو دوست داشته باشیم وقتی دوست داشته باشیم قضاوت نمی کنیم اصلا دوست داشتن باعث میشه خوب و بد دوستمون کمرنگ بشه

و الان یه اعترافم بکنم مگی به هیچ کس گفتم وقتی میرم وبلاگ مگ عصبی می شم گفت چرا ؟ گفتم بهش حسودیم میشه گفت چرا اینقدر این روزا نسبت بهش حساس شدی گفتم چون دلم میخواد تو زندگی منم شادی هایی مدل مگ باشه هر چند کوچیک ولی منم حق دارم خوب وشاد باشم ولی خدا بین بنده هاش فرق میذاره سهم من بیمارستان ودرد و .. ولی بقیه خوش وشاد گفت این که حسادت نیست این حسرته حسادت اونه که نخوای مگ هم خوش باشه و از ناخوشیش خوش حال بشی تو اینطوری ؟ گفتم نه من با خوشی همه ادما خوشحال میشم فقط دلم میخواد منم کمتر سختی بکشم گفت حسرت خوردن بی فایده است پس خودتو آزار نده همین حرف ارومم کرد با خودم گفتم تو مگ رو دوست داری پس حسرت شادی ها و داشته هاشو نخور و با خوشی اون ویا همه ادما تو هم خوش باش و باز به خودم گفتم تو فقط یه صفحه از کتاب زندگی مگ رو میخونی از بقیش خبر نداری دیگه وقتی میام وبلاگت کلی دلم میخواد سر به سرت بذارم وباهات شوخی کنم مثل الان که حس سادیسمی عجیبی دارم عکس پرتقالاتو برات بفرستم وبهت ندم ای حال میکنم دلت اب بشه :))) و اینکه مثلا اگه ببینمت اولین کاری که بعد دین وبغل کردن وبوسیدنت بکنم اینه که یه ترقه زیر پات بترکونم ویا با تفنگ اب پاش خیست کنم این روح خبیث منه نترس دخترم فقط خدا رو شکر کن در حال حاضر که وسوسه خبیث کیوون بر من غالبه منو نمی بینی :))
مگ قرار بود اینا رو تو وبلاگم برات بنویسم ولی اینجا نوشتم خیلی حرف دیگه هم دارم اگه زنده بمونم اینبار که برگشتم خونه برات می نویسم البته وبلاگم
و اینکه کلا دلت اب برات جاکلیدی نشانه کتاب عروسک پرتقال دوختم ولی بهت نمیدم اصلا الان میلم کشید عکسشم نشونت ندم :)))

چوپان 1395/02/09 ساعت 12:44

همون اخلاقایی که دوسشون نداشتم و دوسه ماه پیش بهت گفتم راجب اهلی کردن آدما دیگه :| یادت رفتا!
.
نخیر، البته من خیییییییییییلی خووووووبما ولی تو شخصا به من لطف داری عزیزجانکم :*
.
زیاد موافق نیستم با خط آخرت! گاهی ما از رفتاری خوشمون نمیاد، ولی وقتی دلیل اون رفتارو بدونیم، به کسی که ازش سرزده حق میدیم و دیگه برامون آزاردهنده نیست اون رفتار خاص.

+ قبلش باید بریم تبریزااااا :|

ولی جدی منم تا حالا بهت گفتم از کدوم رفتارهات خوشم نمیاد چوپان؟

+ تبریز دوست دارم ببرمت... اگر فرصت شه!!!!

خواهش می کنم چوپان جان. البته جات خالی حافظیه هم رفتیم ولی انشالا دفه بعد هردوتاییتون باهم بیاید که بریم حافظیه. خب حافظیه برای خودمونم فضاش یه چیز دیگست. گرچه سعدیه هم خیلی عالیه! کلا شهرمون عالیه آقا!!

کلا شهرتون عالیه آقا:)))
چوپان جات خالی دو شببب رفتیم حافظیه شب اول فقط خودمون بودیم:))

چوپان 1395/02/09 ساعت 01:30

بهسا جان مرسی از شرح ماوقع خانم پسندانت! چون با جزئیات بود و ما خانوماهم که ...میدونی مارو دیگه;)
آقا خیلی خوشحالم که بهتون خیلی خوش گذشته. ولی باید بگم اگر این اتفاقات در حافظیه میوفتاد، نه تنها خوشحال نمیشدم! که از حسد دق میکردم که چرا نبودم پیشتون!!!
خلاصه که مرسی باعث شدی به دوست ما انقدر خوشبگذره
.
به ربطی نداره ولی جا! داره فوضولی کنم و در خطاب به fahi خانم بنویسم:
من مدت کوتاهیه مگهانو میشناسم. تو این یکسال شاید از بعضی از رفتارها یا کاراش خوشم نیومده یا طبق سلیقه م نبوده و بهش گفتم.
ولی روی "بخشندگیش" قسم میخورم:) خصوصا از لحاظ مالی. این دختر منبع درامدی نداره و فقط یک پول توجیبیه با کلیییییی خرجهای دخترانه که هممون میدونیم. با این حال هرگز و هیچ کجا ازش خساست ندیدم.
اینکه دلخواستنیهاشو از دوستانش طلب میکنه، قشنگه بنظرم. چون با دوستاش ارتباط دوطرفه داره درین رابطه.
شما چون نمیشناسیش اینجوری برداشت کردی و بدت اومده. سخت نگیر آدمارو;)
گاهی خیلی صاف و ساده تر از تصورات ما هستن.

:دی کدوم اخلاقامو دوس نداشتی؟ جرات داری دوس نداشته باشی مگه؟ من چرا با هیچ رفتاریت مشکل ندارم پس:دی ¿ یعنی چی؟ خب تو واقعا خوبی و من بدم یعنی؟!؟!؟! :دی هی وای من می دونم تو منظورت همینا بود:((
(جملات بالا شوخی بود! الان یک دسته از دوستان داستان می کننش:|)

و در نهایت ممنونم از دفاع دوستانه ت... خدا رو شکر می کنم که دوستانم از خودم دست و دل باز ترن حتی :) و به یک چیز معتقدم، وقتی کسی به دوستش لقب بخشندگی میده، خودش بخشنده تره
و وقتی کسی توهین هم می کنه و یه صفت بدی به ذهنش می رسه معمولا از این قاعده مستثنی نیست:)

+ ینی میشه با هم بریم حافظیه:|¿

مدادرنگى 1395/02/08 ساعت 23:20

خب منم دو هفته دیگه عازم شیرازم
مگى تو نمیخواى یخورده آلوچه واسه این دوستت بفرستى؟!من میتونم ببرماااااا:)))
در عوض منو ببره دور دور

=))))) عزیزکم!
اینا خودشون گوجه سبز خوشمزه دارن...یامییی

خیلی خوش بگذره دختر خوب، چند روز اونجایی ^-^؟

دوست عزیز نمیدانم چقدر خواننده این وبلاگ هستی ولی قطعا هنوز ذره ای مگهان را نشناختی!
مناعت طبع و عزت نفسش مثال زدنیست و قطعا مگی خداروشکر ذره ای نیاز مالی به کسی ندارد واین تنها شخصیت دوست داشتنی اش است که باعث می شود همه دوستانش انقدر دوستش بدارند.برایم جای تعجب است که صداقت و محبت بی ریای مگی را که هرکس یکی دو پست از او بخواند متوجه اش میشود دریافت نکرده اید. ولی جهت اطلاعتان میگویم همانطوری که در پست اشاره شد بلیطی در کار نبود و تنها دعوتنامه ای به رایگان به همه داده میشد و البته من به همه مکالماتمان اشاره نکردم ونیازی هم نبود بگویم که او چقدر اصرار داشت که حتمااگر بلیط باشد پول آن را برای من واریز کند. آخر چطور وقتی هنوز رشت هست بیاید و بلیط تهیه کند؟؟؟؟علاوه براین مگی انقدر به من محبت داشته که هرکار دیگری هم میخواست با دل و جان انجام میدادم و بماند که همه شان بابت همین مساله بسیاربسیارکوچک انقدر تشکر کردند که عملا مرا شرمنده خودشان کردند.
کاش به همین راحتی قضاوت نکنیم

بهسای عزیزم، لطف داری خیلی زیاد:)
و خب یه روزی هم میاد که ما یاد می گیریم کمتر(!) قضاوت کنیم.

fahi 1395/02/08 ساعت 19:56

چرا خود مگان بلیط نگرفت؟ همش در حال سواستفاده از دیگرانه این مگان!! خوشم نمیاد از این مدل آدما!! یا کتاب می خواد یا پول یا جا یا... اصلن چطور میشه ی نفر انقد عزت نفسش پایین باشه براحتی از دیگران چیزی بخواد!! حالا بقیه بروی خودشون نمیارن دلیل بر نفهمی شون نیست شاید فکر می کنن این پولارو دارن صدقه میدن

رایگان بود:)

+ بهسا جان بفرمایید پاسخ گو باشید؛) مگهان هستم بنده البته
+ من از کسی پول، کتاب یا چنین چیزی خواستم:))؟ به نظر گشنه ی همچو چیزهایی میام؟ واقعا کتاب مگه چنده؟

بهسا از کجا بیارم حالا |: بهروزم ندارم شیراز، چه برسه به بهسا =)))

=)))))) بهروز نبووود این دور و برا؟ از نوع شیرازیشون

جای من خالی خخخ
دلم شیراز و حافظیه خواست

واقعا جای همه ی دوستام خالی ^-^

عجب
چه هیجان انگیز :|
دلم شیراز خواست باز!!

:دی
بهسا جان باید میزبانتون باشه که خوش بگذره ها!
شیراز خالی خالیش که خوب نیس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد